دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

تا ۱۸ سالگی تمام فکر و ذکرم این بود که دانشگاه قبول شم و یک شخصیت اجتماعی مطلوب از خودم بسازم.شخصیتی که در بالا بردن اعتماد به نفسم به من کمک کند.یک موجود درونگرا که تعداددوستاش ۵ تا بیشتر نبود. تا ۱۸ سالگی نه مهمانی رفتم نه مهمانی گرفتم.
باز خداییش جای شکر داره که یکی دوباری عاشق شدم. ولی همش به خودم وعده وعید میدادم که الان وقت این کارها نیست.و اینجوری خودم را خر می کردم که پسرها برای دختری تو این سن وسال ارزش قایل نیستند و فقط می خوان سرش گول بمالند.
همون سال هم رفتم دانشگاه سال اول گم شدم دنیای جدید ادمهای جدید وای وای وای.منم که از رشته ریاضی وارد دانشکده هنری شدم همه چیز برام نو بود.۴ سال مثل برق وباد گذشت از سال دوم شبها به خاطر نزدیک شدن به اخ این دوران خوش گریه می کردم. قدر لحظه لحظه اش را می دونستم.موقعی که افتاب نزده وارد کارگاه می شدیم و بعد از غروب بیرون میامدیم. زمانیکه ۴ تا کتاب هم وزن خودمون از کتابخانه می گرفتیم و تا خونه خر کش می کردیم.تازه به جز تو همون اتوبوس هم لاشونو باز نمی کردیم.

سال اخر دانشگاه پای پروژه بودم که رفتم سر کار.دوباره یک تحول که فقط اخر ماهها مزه خوبی داشت.!!!!!!
ولی اینهم یک موقعیت اجتماعی جدید. همزمان با گروهی اشنا شدم که اهداف مشترکی داشتند.فکر بد نکنید اصلا هم سیاسی نبودند.ادمهایی که تو کارهای اجتماعی فعالیت می کردند.
با اونها هم زندگی کردم.حتی اولین عشق عمیقم را انجا تجربه کردم. عاشق یک مصلح اجتماعی شدم.(در حقیقت عاشق ارمانهش)بعد از اون همه ادمهایی که یا به فکر این بودند که موی بلند هنری تره یا ریش بلند.
مدل لخت اخره هنره و....
یا ادمهایی که فقط دنبال این بودند که چه جوری سر بقیه را کلاه بگذارند. رسیدن به این دسته که افکارشون عمق بیشتری داشت خودش کلی بود.

بعد از ۳ سال کارم دلم را زد یعنی دیگه چیزی نبود که از انجا یاد بگیرم وپویایی خودش را برام از دست داد.
اونو ول کردم.ادمهای خوب هم درگیر زندگی شدند و جزیره شدند.در حقیقت بزرگ شدیم.
همیشه فکر می کردم ۲۴ سالگی یک سال فوق العاده برام باشه ولی انچنان با سر خوردگی گذشت که برام تعجب اور بود تمام قالبهام بهم ریخت .
خیلی چیزها از لحاظ منطقی درست بود ولی من باهاشون مشکل داشتم.مثلا این موضوع که من با کارم مشکل دارم برای هیچکس قابل درک نبود کار خوب دهن پر کن محیط خوب حقوق خوب چه مرگته!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۲۵سالگی صرف این شد که دوباره خودم را جمع و جور کنم ارمانهای جدیدم را پیدا کنم. یک راه جدید شروع کنم حالا این وسط نمی دونم چطوری فوق قبول شدم و خوندم بماند.!
حالا ۵ ماه هم از ۲۶ سالگی میگذره و من انگار وسط یک بزرگ راه ایستادم سرعت زندگی سر سام اور شده ومن هر چه می دوم به هیچ کجا نمی رسم هر چی جلو میرم راه پهن تر و شلوغ تر میشه ومن گیج تر.
نمی دونم از کجا این ترس توی دلم هست که باید تا۳۰ سالگی خیلی کار ها را انجام بدم ولی وسط اینهمه هیاهوی مانند یک ناظر با ترسم تنها ماندم.


این ی وسط هم پدر منو در اورد. تا جایی که تونستم درستش کردم بقیه اش از دستم در رفته.
کسی نمی دونه بلاگ اسکای کی نظر خواهی ها را درست میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟فرهادعزیز که کلی بهم اعتماد به نفس داد ممنونم. به اینجاهم سر بزنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد