دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

خیلی چیزها است که با عقل و منطق نمیشه حلاجیشون کرد.



خیلی چیزها است که مردها هیچ وقت نمی تونند بفهمند یکیش هم حسادت زنانه است حسادتی که وقتی یکی را دوست داری گریبانت را می گیره و راه حلش هم دست مرده مقابلت که با هوشیاری و زیرکی نذاره تو هیچ کمبودی را احساس کنی ولی متاسفانه مردهایی را که من دیدم هیچ کدوم اونقدر عاقل نبودند که از هوشیاری و زیرکی خدادادشون استفاده کنند.
من خودم همیشه فکر می کردم احمقانه ترین کار روی زمین اینه که حسادت کنی به همکارهای شوهرت یا کسانیکه به نوعی با شوهرت در ارتباطند.ولی خدا انچنان این لقمه را گذاشت تو دامنم که هنوز طعم تلخ اون(با اینکه دیگه اون ادم تو زندگیم مهم نیست) را احساس می کنم.
یک مسافرت کوتاه دوستانه بود
مردی که دوستش داشتم ادمی بود که دلش می خواست سنگ صبور همه باشه و به همه کمک کنه و همین قلب مهربونش برام ارزش داشت.
اون دختر هم یکی از بهترین دوستای مشترکمون بود ولی توی اون زمان خاص دچار مشکل عجیب غریب شده بود.
من به عشقش نسبت به خودم اطمینان داشتم و همینطور به برتری خودم از همه جهات نسبت به اون دختر. واحمقانه ترین فکر برام این بود که او دوستمون را به من ترجیح بده!
با اینکه همه جمع کسانی بودند که از اول در جریان را بطه ما بودند ولی هیچ وقت از این قرتی بازیهایی که دختر وپسرها باهم دارند نداشتیم حتما بغل هم بشینیم حتما دست تو دست راه بریم و ....
روز اول که گذشت کم کم متوجه نگاههای ترحم امیز دیگران نسبت به خودم شدم و بدون سرو صدا برای اینکه بقیه متوجه خنگیم نشند دنبال دلیل نگاهها رفتم.
فهمیدم دلیلش گذروندن وقت اون دو ادم بیشتر از حد معمول باهم است با اینکه سعی کردم منطقی رفتار کنم ولی کم کم نسبت به قضیه حساس شدم
به خودم می کفتم من این ادم را انتخاب کردم به خاطر همین اخلاقش و اگر نتونم تحمل کنم کاملا از خودم نا امید میشم.
شب بعد تا صبح توی حیاط باهم حرف می زدند روز بعد تا شب توی اتاق در بسته باهم حرف زدند و شبش باز با هم بودند دیگه عقلم کارایشو از دست داده بود ولی به خوبی تونستم ظاهرم را حفظ کنم به طوریکه به هیچ کس اجازه دخالت و حتی کوچکترین سوال و اشاره را در این مورد ندهم.0
ولی با دلم چه می کردم
با دلی که هرچه عقلم می گفت در جوابش می گفت چی کار کنم می دونم درست می گی و هیچ چیزی بین اونها نیست ولی دارم می سوزم.
اگر توی اون مدت حتی یک لحظه میومد کنارم و چیزی می گفت همه این فکر وخیاله ا دود می شد و به هوا میرفت ولی اون تو دنیایی دیگه بود و نمی فهمید که حتی با یک نگاه محبت امیز می تونه خیلی کارها بکنه و جلوی خیلی چیزها را بگیره ولی افسوس .
روز بعد دیگه نتونستم طاقت بیارم و غرورم را مثل یک بار اضافی کنار گذاشتم و موقعی که داشت استراحت می کرد بهش گفتم میشه با هم بریم بیرون می خوام خرید کنم و در ضمن دلم برات تنگ شده ! خیلی راحت گفت بذار بخوابم دیشب تا صبح نخوابیدم بیدار شدم یک فکری می کنم.
هیچی نتونستم بگم برگشتم و توی جمع گم شدم .
شب سر میز شام دوباره بهش گفتم میشه خواهش کنم پهلوی من بشینی ؟ گفت چرا گفتم دیگه طاقت نگاه دیگران را ندارم !
نگاهی بهم کرد و گفت نمی دونستم از اون ادمهایی هستی که به حرف مردم اهمیت می دی احساسی عمل می کنی!
گفتم : فقط خواهش کردم .
امد پهلوم نشست ولی کاش نمی شست چون احساس می کردم خورد شدم .
اون شب دیگه از پا افتادم و تب کردم وهمین بهانه ای شد که دیگه مجبور نشم فیلم بازی کنم و در جمع نقاب بزنم.
احساساتم برام قابل درک و هضم نبود از خودم توقع نداشتم عقل واحساسم باهم نمی خوند.
اونشب باید بر می گشتیم توی قطار از زور تب نمی تونستم تکون بخورم . باز هم تر جیح دادم دراز بکشم و در جمع نباشم . امد بالای سرم و شروع به حرف زدن کرد از اینکه چقدر خسته شده از اینکه سفر خوبی بود از اینکه ....
و همش از خودش و احساسش گفت و کلی درد دل کرد حالش خوب نبود خسته بود وداشت تمام بارشو به من منتقل می کرد . یکی از دوستامون که اونجا بود با تمسخر نگاهش می کرد ومن فقط گوش می کردم .
حرفهاش که تموم شد گفت خسته ای نکنه مریضی ؟
بعد رفت .
رفت ومن خوابیدم
یک ساعتی خوابیدم بیدار که شدم دیدم باز باهم نشسته اند و او ن دختر گریه می کنه و اون سعی میکنه ارو مش کنه ! جوش اورده بودم از دست خودم از دست اون دختر . همش با خودم می گفتم چرا نمی فهمه اون خسته است چرا اینقدر خودخواهه ! چرا دست از سرش بر نمی داره که بذاره استراحت کنه !
از کوپه بیرون رفتم و تا اخر قطار رفتم و تا صبح پشت پنجره ایستادم و بیرون را نگاه کردم .
دلم پر از ارزوهای کودکانه بو د دلم می خواست متوجه غیبت من بشه . دلم می خواست بیاد دنبالم . ولی هر گز نیامد.
حسادت را با تمام وجود احساس می کردم می فهمدم انها که حسادت را به مار تشبیه کردند چقدر درست قضاوت کردند. تمام وجود اون مار را درونم احساس می کردم
صبح که به شهر رسیدیم دیگه رفتارم تحت نترلم نبود زهر مار تمام وجودم را پر کرده بود تلخ شده بودم.
سریک چیز بیخودی سرش داد زدم . گفت معلوم هست تو چته !
مریضی را بهونه کردم و به سرعت از جمع جدا شدم و به خونه پناه اوردم .
اونقدر این احساس هام برام باور نکردنی بود که نمی تونستم حتی با کسی درددل کنم. اصلا از خودم توقع نداشتم ولی نتونستم تحمل کنم.
نتونستم.
الان 4 سال از این ما جرا گذشته و سه ساله که
.اون دوستی و عشق
اون همه برنامه برای اینده
همه و همه اب شد و به زمین رفت.
پشیمون نیستم چون بهترین انتخاب را کردم.
توی اون دوران خیلی چیزها یاد گرفت و اگر ما باهم ازدواج می کردیم خیلی زئد زندگیمون از هم می پاشید.ولی تو همون دوران خیلی چیزها برام روشن شد .خیلی از جنبه های ناشناختم جلوی چشمم امد و باور کردم که من کامل نیستم ولی قابلیته و تواناییهای عجیب و غریبی دارم.
ولی با اینکه احساسم نسبت به اون ادم خیلی عوض شده تمام این نوشته را با اشک تایپ کردم.
با اینکه درصد خیلی کمی از اون ماجرا را تقصیر اون دختر می دونستم حتی از جهاتی خودم رامدیونش می دونستم که باعث خیلی چیزها شد ولی دیگه رابطه ما مثل سابق نشد و درجمع دوستان یا جلساتی که هردو حضور داریم فقط همدیگر را تحمل می کنم و من نمی فهمم چرا !
خیلی چیزها است که با عقل و منطق نمیشه حلاجیشون کرد.
نمی دونم چرا یاد این جریان افتادم ولی فهمیدم که اونطور که فکر می کردم هنوز دلم پاک نشده و باید کلی کلنجار برم باهاش.




هورا بالاخره یاد گرفتم چه جوری لینک بغل صفحه داشته باشم.


برنامه های زندگی من به دو دسته کوتاه مدت وبلند مدت تقصیم میشن کوتها مدتها 6 ماه و بلند مدتها 5 ساله هستند.البته می دونم تقصیم بندی عاقلانه ای نیست چون دورنگری توش جایی نداره در حقیقت اون 5 ساله ها هم اینجوریند تا 20 سالگی تا 25 سالگی و تا 30 سالگی و...تقریبا تا 40 وضعیتش مشخصه تا حدودی البته!!!!!!
از 12 سالگی برنامه ها و هدفهامو نوشتم و حال که بهشون نگاه می کنم میبینم 90 درصد پیشرفت داشتم تازه کلی کار که تو برنامم نبوده ولی خیلی به نفعم بوده هم انجام دادم.
چند وقت پیش بحثی با دوستام داشتیم در مورد کارهایی که می خواهیدپاک کنید کارهایی که ترجیح میدادید انجام نمی دادید و من هرچی فکر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم.
خیلی کارها بود که دلم می خواست می کردم ولی کارهایی که انجام دادم مثل همین دانشگاه ازاد بخشی از زندگی منو تشکیل میده و اگر من اونها را انجام نمی دادم الان خودم نبودم و در حال حاضر من خودمو خیلی دوست دارم.


چند وقته احساس می کنم دارم به یکی از چهار راه های عمرم نزدیک میشم.جایی که باید تصمیم بگیرم و یک راه را انتخاب کنم بدبختی اینه که دوراهی نیست چهار راهه !!!!!!!! اینجوری انتخاب هم سخت تره!
تقصیر خودمه اینقدر که از این شاخه به اون شاخه پریدم از ریاضی به هنر از هنر به باستانشناسی از باستانشناسی به علوم اجتماعی و............
وحالا احساس می کنم همیشه این شانس را ندارم که بتونم هفت روز هفتمو بین تواناییهام تقسیم کنم .
شنبه دوشنبه چهارشنبه موزه
یکشنبه سه شنبه کارهای گرافیکی و تبلیغات
پنجشنبه و جمعه دکوراسیون داخلی
تازه این برنامه صبحهاست بعد از ظهر ها هم که تدریس دارم
تازه از هفت به بعد هم درس خوندنم شروع میشه !
تا کی می تونم اینجوری ادامه بدم ؟ از این زندگی لذت می برم ولی احساس می کنم باید یکیشو انتخاب کنم .


برایم پیغام داد و این مثل ابی بود که روی اتش همه التهابهام ریخته شد!