دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

هفته پیش که به خازر مریضیم مثل جنازه تو خونه افتاده بودم خیلی سعی کرئم که کاری کنم از این حال و هوای سگی بیام بیرون !
کتاب جدید خریدم لباسهایی که دوست داشتم پوشیدم این اخراش که حالم بهتر شده بود سینما رفتم کنسرت رفتم هر روز رفتم پارک و در دامان طبیعت نشستم . توی کتاب فروشی ها ول گشتم . گل خریدم و.........
ولی هنوز حالم خوب نیست . هروقت فکرم زیادی مشغول میشه یک ضعف عجیبی میاد سراغم به طوریکه حتی قاشق را هم نمی تونم بر دارم فشارم هم میشه یک چیزی تو مایه های فشار میت!!!!!!۱
بعدش هم دلم می خواد همش بخوابم .
ولی دیشب دیگه با خودم عهد کردم که سعی کنم جلوی این مسخره بازیها را بگیرم و یک هفته خوب شروع کنم .صبح با اینکه خیلی سختم بود ولی بلند شدم و به روی خودم نیاوردم که حس هیچ کاری را ندارم .
و تا اومدم یکی از کارهامو از کامپیوتر بکشم بیرون دیدم ویندوز عزیز پریده و نمی دونم سر کارها و هاردم چی اومده !!
همین شد که دوباره اعصاب بهم ریخته ام زمام امور را بدست گرفت و من مثل جنازه از حال رفتم .
امروز جایی دعوت دارم که خیلی منتطرش بودم با اینکه کافیه یکی بهم بگه سلام تا من بترکم از گریه یا مثل سگ پاچه اش را بگیرم ولی می خوام برم.
از خودم بدم میاد چون برای کسب انرژی محتاج دیگرانم .
از ائمهایی هم که فکر می کنند خیلی حالیشون ولی دیگران براشون اهمیت ندارند هم متنفرم.
قبلاسعی می کردم همه جوانب و اخر عاقبت یک کاری را که اعصابم را خورد می کرد در نطر بیارم و به خودم می گفتم نه با جون کسی بازی میشه نه با ابروی کسی پس حرص و جوش الکی نخور و یواش یواش راه خوئت را برو تا به نتیجه برسی و اروم هم می شدم .
ولی حالا این روش اصلا به کار نمیاد با اینکه انچه مرا ادیت می کنه اونقدر احمقانه و شخصیه که حتی از خودم خجالت می کشم که اینجوری مغلوبش شدم.
خانواده گرامی هم که کلی ازمایش برام گرفتند تا ببینند این دردانه ننرشون چه مرگشه!
اگه واقعا مشکل جسمی بود نه روحی با این روحیه خراب چه کارش کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من هیچ وقت نفهمیدم اول روحیه ام بهم میریزه بعد چسما مریض می شم یا بالعکس.
بهشون میگم من اعصابمه که اینجوری بهمم ریخته میگن چرا ؟؟؟ تو که نباید مشکلی داشته باشی !
اگر نتونی از پس این چیزهای ساده بر بیای چه جوری می خوای زندگی کنی !
من در خانواده ای رندگی می کنم که فقز به خاطر مرگ حق گریستن و غمگین بودن اونم به مدت محدود دارم.

یک دوستی دارم که از چهارم دبستان باهمیم . درحقیقت کلاس پنجم که رسیدیم از ترس اینکه بغل دستی تخس سال قبلم پهلوم بشینه رفتم بغلش نشستم و همان شد که الان16 17 ساله تمام جیک وپیکمون باهمه !
اول راهنمایی از هم جدا شدیم ولی کما بیش فاصله افتاد بینمون ولی سال بعدش برگشتم همون مدرسه قبلی که درحقیقت دبستان و راهنمایی را باهم داشت. باز اول دبیرستان از هم جداشدیم ولی سوم دبیرستان باز باهم بودیم اگرچه کلاسهامون یکی نبود.
ولی درحقیقت باهم بزرگ شدیم ادمهای زیادی توی زندگیم اومدن و رفتن ولی با هیچ کدام اونقدر نزدیک نشدم
درحقیقت ما دوتا برای هم گوشهای خوبی هستیم یک سنگ صبور خوب برای خالی شدن از استرسها .
خداراشکر هیچ وجه مشترکی هم باهم نداریم ولی باهم ضدیتی هم نداریم که بگم مکمل همیم.
تا بزرگ شدیم کم کم راهمان طرز تفکرمان نحوه زندگیمون همه وهمه باهم تفاوت پیدا کرد.
ولی باز بهترین دوست هم دیگر هستیم .
نه اون روش تفکر منو قبول داره نه من روش تفکر اونو !
اختلافها داره بالا می گیره !
اون کاملا تحت تاثیر اون چیزیه که از ماهواره ها تلقین میشه و من مرید تفکرات وبلاگی !
اون به ماورائ طبیعه و دین و خدا اعتقادی نداره ومن عقاید خاص خودم را دارم.
اون مشکلاتی داره که من درک نمی کنم ومشکلات من برای اون قابل درک نیست .
اون ادمهای اطراف منو قبول نداره و من از دوستهای اون خوشم نمیاد.( و البته فکر می کنم این بزرگتری دلیل فاصله ایجاد شده بین ماست )
ولی در هر صورت اون بهترین دوستمه چون
حتی اگه یک ساعت باهم بشینیم و حرفی هم نزنیم بعد از یک ساعت کلی احساس های خوب داریم که مدیون این باهم بودنیم.
دلم می خواد که وسوسه وبلاگ نویسی را تو جونش بیاندازم ولی اون چون دید خیلی بدی نسبت به وبلاگیها داره
به این راحتی ها تسلیم نمیشه!
پریروزها نمی دونم بحث چی بود از یکی از وبلاگیها نقل قولی کردم و گفتم : اره فلانی هم اینجوری گفت و کلی راهنماییم کرد !
گفت: فلانی ؟این دیگه کیه ؟
گفتم : فلانی نویسنده فلان وبلاگ
بعدش خودم رفتم تو فکر برام جالب بود که تو این دنیای مجازی خیلی غرق شدم به طوریکه خیلی ها جزوی از زندگیم شدند با اینکه شاید یک بار هم براشون کامنتی نذاشته باشم و اونها از وجود منهم بی خبر باشند ولی خوندن صفحاتشون جزوی از زندگیم شده و حرفهاشون حجتی برای راه وروش زندگیم .
بعدش دیدم که با اینکه من و این دوستم خیلی با هم نزدیکیم ولی تا به حال بهش نگفته بودم که منهم وبلاگی دارم البته از وجود چهل تکه باخبر بود ولی این یکی( با اینکه تقریبا قدمتش به اندازه همونه ) پنهان مانده بود.
شاید چون سر اون یکی زیاد استقبال نکرد این یکی را بهش نگفتم
شایدم خیلی بدجنسم!!!!!!!!!
البته مسلما برای این نبود ه که دلم نمی خواست اون از چیزهایی که اینجا نوشته شده باخبر بشه چون همه اینها را اون با جزییات دقیقتری می دونه تازه کامنت هم میده که شماها نمی دین!!!!!!!!!!!!!
ولی در هر صورت این وابستگی کم کم داره کار رو سخت می کنه !
اگرچه خیلی چیزهامون باهم فرق می کنه ولی تو یک چیز مشترکیم اونم اینه که جفتمون تو راه زندگیمون سردرگمیم!0
این کنتور هم همینطور کیلویی داره میره بالا! چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟