دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

برای درک بیشتر از سه متن پیش شروع کنید!!!!!!!! خوب این پرونده تا اطلاع ثانوی مختومه شد. دیشب رکورد گریه را در زندگیم شکستم از ساعت ده شب تا سه صبح . شاید خنده دار باشه ولی من در تلخ ترین شرایط زندگیم هم بیشتر از نیم ساعت گریه نکرده بودم ولی دیشب دیگه کاری به کار اشکهام نداشتم . خوب دیشب بالاخره اون دختر را دیدم به نظر موجود نازنینی اومد .پارادوکس عجیبی بود؛ کلا من عادت دارم دنبال ریشه احساساتم بگردم ومنبع اصلی را پیدا کنم .سعی کردم با خودم رو راست باشم . ایا واقعا دلم می خواست اون رابطه را از سر بگیرم ؟ ایا واقعا پشیمانم که باعث شدم اون از من ناامید بشه و کس دیگه ای وارد زندگیش بشه ؟ایا اگر دوباره برمی گشت ما به نتیجه خوبی می رسیدیم ؟ در حقیقت ایا هنوز دوستش دارم ؟ می دونم هنوز دوستش دارم چرا که با دیدنش دلم می لرزه و کلیه اتفاقهای خوت و احساسات خوب زندگیم میاد جلوی چشم و هر کاری می کنم با مرور خاطرات بد و اتفاقهای زجراوری که بینمون افتاده نمی تونم کینه ای ازش به دل بگیرم . و این دوسال با فرار از حضورش توانستم احساساتم را سرکوب کنم . ته دلم هم می خواد که اون رابطه را دوباره بازسازی کنم ولی می دونم که انچه بین من و اوست یک عشق سالم بالغ نیست بلکه هنوز همان عشق احمقانه مادرانه است چرا که دیشب وقتی داشت شمعها را خاموش می کرد ؛ دید م دارم فکر می کنم چرا کسی دیگه این کار را نمی کنه مگه نمی دونند اون اسم داره و دود براش خطرناکه !!!!!ملتمسانه به دختره نگاه کردم شاید اون عکس العملی نشان بده که به خودم اومدم ! درمورد اون دختر هم خیلی با خودم کلنجار رفتم ؛ ایا ناراحتم که اون جای منو گرفته ؟ نه چون می دونم که ما دیگه نمی تونستیم همدیگر را خوشبخت کنیم وشاید اون دختره بتونه اونو خوشبخت کنه ! در حقیقت اونچه منو اذیت میکنه اینه که چرا من نتونستم یک رابطه موفق را تجربه کنم . درسته که اون برای من بهترین ادمی بود که توی زندگیم باهاش برخورد کرده بودم ولی وای به حال دنیایی که او بهترینش برای من باشه ! در حقیقت این سه شب اون بهونه ای بود تا باعث بشه به خدا بگم : درسته من تنهایی می تونم گلیمم را از اب بیرون بکشم و زندگی موفقی داشته باشم ولی منهم ادمم و نیازمند ادمهایی از جنس خودم و رابطه هایی سالم که در کنارشون احساس ارامش کنم . اره من می تونم تا ته بازار برم و با صد تا بازاری گردن کلفت پست چونه بزنم و کار کنم . می تونم هفته ای دوروز برم شهرستان کارخونه و با کارگرها کل کل کنم و بعدا بشنوم که می گنم خانوم فلانی یپا مرده و خوب از پس کارها برمیاد ولی به خدا منهم ادمم . ائن رابطه درحقیقت برای من تموم شده و میدونم اگر قرار باشه دوباره از سر گرفته بشه پدر جفتمون درمیاد کما اینکه پارسال همین موقعها بود که تلاشمون را کردیم و اوضاع اونقدر بد شد که امسال دیگه جرات سلام کردن بهم را نداشتیم . چون واقعا می خوام در این برنامه را ببندم مجبورید همینجا بخونیدش. پارسال همین موقعها بود که به خاطر یک پروژه مشترک دوباره دورهم جمع شدیم و مسئول پروژه هم کلی حجتشو با من تموم کرد که اونم هست و مشکلی برات پیش نمیاد و... و من گفتم نه راستش در طول این یکسال و نیمی که از قطع روابط می گذشت دوستهای مشترکمون پدر منو در اورده بودند که اره اون عوض شده ؛ خیلی تغییر کرده و تو باید اجازه بدی برگرده و خودشو نشون بده و ... من فکر کردم این همکاری هم این فرصت را به او میده و هم اینکه من خودم را محک میزنم. خلاصه دوباره شدیم دوستهای معمولی و باهم دنبال کارها بودیم و ولی همیشه نفر سومی هم حضور داشت و لی کم کم دیدم اون از لحاظ ظاهری شاید تغیراتی کرده باشه و رو به پیشرفته و به نظر میاد که داره به ثبات نزدیک تر میشه ولی هنوز همون موجود ترحم طلب سابق است .اینجا بود که بعد از دوماه من با جنبه دیگه ای از روحیاتم اشنا شدم . یک دیبای مکار انتقام جو که در عین اینکه به طرف لبخند میزنه و روی خوش بهش نشون میده ذره ذره پدرش را در میاره و به مکافات تمام عذابهایی که از او کشیده و تمام دروغهایی که بهش گفته شده ، اونو زجر میده ! خودم از خودم خجالت کشیدم چرا که می دیدم دارم به اون روی خوش نشان میدم ولی در عین حال با مطرح کردن موجوداتی که برای خودم هیچ ارزشی ندارند اونو زجر می دم . جلوی چشم اون با پسرهای دیگه که صدسال صدسال هم نمی بینمشون قرار میذارم و باهاش تا سر قرار میرم ولی حتی یک تعارف هم نمی کنم بهش . از این خباثت خودم که زیر دلایل منطقی پنهان بود شرمم می گرفت . و از خودم خجالت می کشیدم و می دیدم اون داره قربانی خود درگیریهای من میشه ! و سعی کردم این موضوع را به دوستهای مشترک قابل اطمینانم بگم تا اونها یک جوری حالش کنند که جونشو برداره ودر بره . چون خودم روم نمیشد بهش بگم بابا من اینقدر مزخرف شدم ولی گویا انها موفق نبودند و یا اون نمی خواست بشنود! مجبور شدم برای اینکه کار بیخ پیدا نکنه خودم را گم وگور کنم . و دیگه هیچ تماسی باهم نداشته باشیم . مجبور شدم از دوستهای مشترکمون ببرم تا خبری رد و بدل نشه . و ترجیح دادم هرچه می خواد بهم بگه تا اینکه ببینم مسئول عذاب دادنشم و نمی تونم جلوی خودم را بگیرم. حضور این ادم توی زندگیم باعث شد که من خیلی از جنبه های وجودیم را بشناسم و رشد کنم و اینو مدیونش هستم ولی می دونم که مسلما ادمهای دیگه ای هم توی این دنیا هستند که من بتونم باهاشون احساسات خوب را تجربه کنم و رشد کنم . در حقیقت انچه من از طرفم انتظار دارم این است که او کسی باشه که در کگنارش احساس بهتری داشته باشم و ادم بهتری بشوم . با اینکه عقیده دارم هر ادمی چیزی برای اموختن به من داره و باعث تغییرات مثبتی درون من میشه ولی متاسفانه هنوز اون کسی را که مناسبم باشه ودر کنارش احساس رشد کنم پیدا نکرده ام . و پس از او موجوداتی در زندگیم اومدند که ارزششون از او هم کمتر بود و اینجوری دیوار اعتمادم فرو ریخت و انچنان با شک و بدبینی به ادمها نگاه می کنم که هیچ کس جرات نزدیک شدن را ندارد. واینجوری شد که دلم را به عشق مجازی ادمهای مجازی خوش کرده ام . اینو از من دریغ نکنید ! **پی نوشت :و حالا فهمیدم که دختره بیچاره را عوضی گرفته بودم ولی از شناختن نفر اصلی شوکه شدم . من جای اون بودم اینجوری دریده وار چشم طرف را در نمی اوردم !! دیبای خبیث میگه که حقشه که چنین کسی گیرش افتاده!!
نظرات 6 + ارسال نظر
بی بی سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:54 ب.ظ

امیدوارم هر چه زودتر این جای خالی پربشه. به امید آن روز...
همیشه سبز باشی مثل بهار

آوای دل چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:28 ق.ظ http://aava2003.blogspot.com

این نیز بگذرد دیبا جان. امیدوارم هر چه زودتر شادی را که در جستجویش هستی پیدا کنی.

اخوی پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:35 ق.ظ http://akhavi.blogdrive.com

خوب ! من به شدت متوجه منظور شما شدم . هر چند اولین باری بود که اینجا اومدم. ولی چون من الان در شرایط دو سال پیش شما هستم و در حقیقت دوره نفرت رو آغاز کردم و به شدت هم اعتقاد دارم که میتونم در جمعهای مشترک حاضر بشم و رابطه عادی باهاش داشته باشم (علیرغم یک تجربه نسبتاٌ ناموفق ) . به شدت به کمک و راهنمایی و تجربه تان نیازمندم .

هاله شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:02 ب.ظ http://mithras.org

سلام دیبا جان. چه افسانه پر از فراز و نشیبی. روابط آدمها چیز پیچیده ایه ولی تو اینو بدون اون روزیکه به اون کسیکه باید برخوردی ۱. محاله که ندونی اون خودشه و ۲. محاله به بیراهه بره. اینو با اطمینان و از تجربه شخصی بهت میگم.

علی یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:19 ق.ظ http://aie.blogsky.com

من همون بلاگ قبلی رو بیشتر دوست دارم نه از نظر قالب بلکه از این نظر که جملات کوتاه و با معنی داشت.

شاهرخ دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:38 ب.ظ http://mans-victory.persianblog,com

سلام
یک نظر بالا دادم که خراب شد ولی عیب نداری اینجا می نویسم اول ممنون که سر زدی آفرین خوب می نویسی ولی در مورد اون مساله اون ربطی به غافلگیر شدن نداره اون نامردی خیانت پس فطرتی یا یکی یا هیچ کس باز هم سربزن خوشحال می شوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد