سه سال با یک جمعی باشی که منبع انرژی تو محسوب میشن ! ازشون دلگیر بشی ؛ با حاشون حال کنی ؛ همراهت باشن ؛ دلتو بشکونن ؛ دلشون برات تنگ بشه ؛ دوستشون داشته باشی ! و کلی احساسات ضد و نقیض که تو هر رابطه ای میتونه وجود داشته باشه !
تموم این ادمها یک بخش بنیادی زندگیت را تشکیل میدن و انچنان توی دلت محکم شدند که هیچ کس دیگه نمیتونه جای اونها را بگیره !
ازشون دلخور میشی ولی نمی تونه از زندگیت حذفشون کنی !
دلت را یشکنن ولی دلت برای تک تکشون و حضور میونشون میتپه !
خلاصه این ادمها و مسیری که باهاشون میری میشن پایه و اساس زندگیت !
یک روز مجبور میشی یک پروژه مشترک را باهاشون شروع کنی و باید ازبین این سی چهل نفر ؛ 3 نفر را انتخاب کنی تا پیش بری !
یکیشون دست خودته !
پس نزدیک ترین و صمیمی ترین ادمی را که باهاش احساسات خوب را تجربه کردی انتخاب می کنی !
نفر بعدی مسلما شوهر اون دوستته !
و نفر سوم !
دلت شور میزنه که اون کیه ! ادمی نباشه که دلت را شکونده ! ادمی نباشه که دلشو شکونده باشی !
ادمی باشه که تو این مسیر سد راهت نشه و مهره ای باشه که باعث پیشرفت کار بشه ! نه کسی که به خاطر اختلافات سطحی و اخلاقی باعث بشه که این جمع 4 نفره از هم بپاشه !
و زمانی که بهت اسمشو می گن ؛ نفس راحتی میکشی که اخیش بی خطر ترین ادمی را که میشد انتخاب کردند !
و کار را شروع می کنید !
یک هفته ؛ دو هفته ؛ سه هفته می گذره !
یک حس عجیب میاد تو دلت .
بهش وابسته شدم یا عادت کردم بهش ؟؟؟
چرا وقتی می بینمش خوشحال میشم ؟؟
نکنه این ادم برام بشه یک ادم خاص ؟
نه این غیر ممکنه ! و به این حست اجازه نمیدی رشد کنه ! باورش نمیکنی چون میترسی اگر باورش کنی مجبور بشی از تمام داشته هات دست بکشی و نمیدونی که خاصیت عشق بینیازیه !!
می ترسی که این حس باعث بشه که نذارند تو مسیری که داری میری جلوتر بری و از تمام زیبایی هاش محرومت کنن!
پس لهش می کنی و میندازیش تو یکی ازون سیاهچالهای دلت و کلی ترس و بدبینی هم میریزی روش تا خفه بشه !
بعد یک روز غروب میفهمی که تو تنها نیستی و دل اونهم درگیر شده ! حتی خیلی پیش از تو !
دوستت و شوهرش با حرفاشون بهت می قبولونند که عشق تنها حسیه که احساس گناه توش جایی نداره !
بهت می گن که باید یک تغییر بزرگ را تو دلت تجربه کنی و اون حس قشنگ را از زیر خروارها ترس بکشی بیرون و بهش احترام بگذاری !
پس دستت را به دست زمان میدی و میگذاری ببرتت به هرجا که باید بری !
و یک شب بارونی به خودت میای و می بینی که زمان دستت را گذاشته تو دست اون و خودش داره جلو جلو میره !
و اونجاست که باور می کنی که طی مسیر زندگی با یک همراه عزیز چقدر دلپذیره !
و همراه با قطره های بارون ؛ اشکهات را تقدیم زیبایی این حس می کنی و به یادت میوفته که چقدر دوست داشتن زیباست !
و دلت گرمه که اون قدرت عظیمی که اون بالاست حواسش بهتون هست !
اونی که بعد از سه سال تازه چشمت را باز کرده تا ببینی که اونچه توی این دنیای به این بزرگی دنبالش می گشتی سالها در کنارت بوده !
داستان ما تجلی واقعی داستان کیمیاگره !
هردو راهی دراز را گذروندیم و زمانی که خسته و فرسوده به نقطه اغاز رسیدیم ؛ با گنج گرانبهایی روبرو شدیم که دیر زمانیست که جلوی چشممون بوده و نمیدیدیمش !
نمیدونم که اخرش چی میشه !
شاید این مسیر هم محتوم به جدایی باشه ولی اونقدر نکته و درس توش هست که نمیذاره به پایان بیندیشیم که همین دوست داشتن زیباست !
ما کلی از نوشتجات شما کیف کردیم.