دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

نمیدونم اون لحظه خاص کی بوده و اون مرد بزرگ کی سرنوشت مارا بهم گره زده ! ولی هر چی هست مسلما بهترین اتفاقی است که می تونست بیفته ! و حالا زندگی دوگانه من شروع شده ! زندگی که مسلما چندان اسان نخواهد بود ! و میدونم که خیلی سخته که یک اتفاق خوب ؛ برام یک رازی باشه که باید توی سینه ام محفوظ بمونه ! خدارا شکر که حداقل تو این جریان یک نفر دیگر هم هست که درگیره و می تونم دراین باره باهاش صحبت کنم ! بی هیچ قید و شرطی و بی هیچ اداب ورسومی پا به زندگیت گذاشتم و البته هنوز ته دلم میلرزه که نکنه اشتباه می کنم ! نه در مورد تو ! بلکه در این باره که از عرف پیروی نمی کنم ! امروز نشستم و تمام ارشیو را خوندم و به این زندگی یکسال گذشته نگاه کردم ! و به یاد اوردم که از کجا و از چه راهی منو کشوند و به اینجا رسوند ! در کنارتو ! ادمی متفاوت از هرچی که فکر می کردم ! و حسی که نسبت به تو دارم حسی است که تا به حال تجربه اش نکرده بودم و همین منو می ترسوند ولی حالا هر روز که می گذره ؛ اطمینانم بیشتر میشه که درست دارم میرم ! مساله اینه که حرفام تو دلم نمونه و به گوش یکی برسه حتی اگه اون یکی باد هوا باشه یا دوستای مجازی !و حالا که خدا نعمتی چون اورا در اختیارم نهاده و شده سنگ صبورم نوشتنم نمیاد ! خیلی وقتها فکر می کنم که اشتباه می کنم اینچنین بی پرده هر چی توی ذهنم می گذره جلوش میریزم ! با خودم می گم اگه اون این حرفا را به تو میزد ؛ تو تحملش می کردی ؟؟ نه والا ! در حقیقت وقتی خودم هم این حرفا را به خودم میزنم تحملش را ندارم و به خاطر همینه که سریع یک جورایی بیرونشون میریزم ! ولی این پسر عجب صبری داره ! زمانی نه چندان دور به این نتیجه رسیده بودم که با این درگیریها ؛ عقده ها و کمپلکسهای روانی که نسبت بهشون اگاهی پیدا کردم همون بهتر که تنها بمونم و با زندگی کس دیگری بازی نکنم . و درست در همان زمان سر و کله اش پیدا میشه و اونقدر اومدنش عجیب بود که نفهمیدم چگونه شروع شد ! تو زمانی کمتر از یک ماه می فهمم که هرچه می خواستم توی وجودش هست و شاید هرچه ارزویش را داشتم و فکر می کردم دسترسی به اون خصوصیات تو وجود یک ادم غیر ممکنه ! و تو این زمان کم این ادم میشه نزدیک ترین ادمی که تا به حال تو زندگیت بوده ! بعد یواش یواش میرم جلو ! با سرعت یک مورچه ! نشانه های این راه حیرت اورند !! عجیب و غریب و واضح ! کوچولوی ترسوی درونم ! خوشحال از یافتن یک همبازی خوب ؛ ,و خوشحال از یافتن یک اغوشی که امنه ! به اینده امیدوارم !
نظرات 2 + ارسال نظر
همراه چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 03:24 ب.ظ

یا ودود
عزیزترینم
هرکی ندونه تو یکی خوب می دونی که زمان زیادی
نمی گذره از روزگاری که به این نتیجه رسیده بودم که اگه می خوام به مسیرم ادامه بدم . باید قید داشتن یک همراه رو بزنم .
یه جورایی به این باور رسیده بودم که این مسیر اساسا یه نفره طراحی شده و ادمی که قدم توی راه میذاره . باید صابون تنها بودن رو به تنش بماله .
اصلا تو ذهنم نمی گنجید که میشه دست دلبرت رو محکم تو دستت بگیری و توی مسیر جولان بدی ! میشه تو سختی های راه . دلگرم به یه عشق بزرگ از نوع کاملا زمینی . بزنی به قلب حادثه ! میشه مست از نگاه عزیزی که تا عمق وجودت نفوذ می کنه غم های دلت رو بدی به دست باد ...
تا اون روز ...
اون روز که رفتم به خونه استاد . تا دغدغه ها و نگرانیهام رو . نسبت به احساسم به تو . که ذره ذره داشت تو وجودم ریشه می دووند باهاش در میون بگذارم ...
با یه جور احساس گناه . مونده بودم که چطور باید شروع کنم . که باز طبق معمول خودش شروع کرد به تعریف داستان !!!
اون لحظه حس می کردم که یه کوه یخی عظیم که رو قلبم سنگینی می کرد ذره ذره آب میشه . احساس آرامش و سبکی لذتبخشی . قلقلکم می داد . ..
اما با وجود تمام حسهای خوبی که تو اون لحظه روح خسته ام رو نوازش می کردن . هرگز باورم نمی شد که جویبارهای کوچکی که از آب شدن کوه یخ روی قلبم تشکیل می شن و با سماجت کم نظیری در وجودم رخنه می کنن . امروز به سیلاب خروشان عشقی بزرگ و مقدس تبدیل بشن که روح سرکشم رو به اسارت درآورده . اسارتی دوست داشتنی که حتی یک لحظه اش رو با هزار سال زندگی بدون تو عوض نمی کنم .
.....
این ها رو برات ننوشتم تا از اسرار دلم آگاه بشی یا برات اعتراف کنم که چقدر دوستت دارم . ننوشتم تا بهت بگم چه حس غریبیه که در اوج شک و ناباوری با موجودی روبرو بشی و با خودت فکر کنی که تنها نکته مثبتش اینه که باهات هم مسیره . و بعد هرچی زمان میگذره متوجه بشی که طرف معجونیه از تمام خصوصیاتی که یه عمر آرزوش رو داشتی .
ننوشتم تا بفهمی که چی توی سرم میگذره یا چه طوفانی در دلم به راه انداختی . چون توی همین زمان کوتاه بارها بهم ثابت شده که ناگفته های دلم رو بهتر از هرکسی می خونی .
اگه اینها رو نوشتم فقط به خاطر این بود که دلم می خواست
مثل همیشه دیگران رو تو شادیهام شریک کنم . و دیگه اینکه دلم می خواست در حضور دوستان مجازی تو که ماه ها محبت کردن و در نبود من سنگ صبورت شدن . فریاد بزنم که دوستت دارم .

سیاهِ روشن شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:51 ق.ظ http://pooy.blogsky.com

عجیبه!!!!!
شاید درست نگرفتم یا اشتباه افتاد...
اگر قصه است که یک قصهء قشنگه و اگر حقیقته که اگر ۱ دقیقه هم طول بکشه به اندازه یک عمر کلی از همهء آدمایی که معنی یکی شدن رو نمفهمن می ارزه...

پایدار باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد