دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

فردا یک سال میشه که اینجا راه افتاده ! البته در حقیقت بیشتر از یکساله ولی چون در یک اقدام انتحاری کلیه متنهای قبل از 28 خرداد را پاک کردم و از اول شروع کردم پس بیست و هشتم خرداد میشه سالگرد رسمیش ! خوب البته خیلی هم بهش وفادار نبودم و وسطاش کوچ کردم به پرشین بلاگو باز دوباره برگشتم اینجا ! و به شکرانه حضور توکه باعث شد زندگیم از خمودی و دلمردگی خارج بشه ؛ دستی به سر و گوش اینجا کشیدم تا محلی باشه برای حرفهایی که شاید نتونم رودررو بهت بگم ! و یا حرفهایی که حتی اگر رودررو می گم دوست دارم جایی ثبت بشه تا با مرور هراز چندگاهشون یادم بیفته که از کجا به کجا رسیدیم و برای اینکه بدونم تصمیمای که گرفتم در کمال صحت و سلامت عقلی بوده !! بعدشم این یکساله اون ادمایی که اومدن اینجا به اندازه کافی نق نق تحمل کردند و حالا هم دلم میخواد تو این دورانی که به قول اون ادم بزرگ زندگیم؛ بهترین لحظات عمرمه ؛ تو شادی ها دغدغه های این دوران هم شریکم باشند . می دونی تو این یکسال خیلی از این ادمها کمکم کردند تا بحرانها و شرایط بد روحی را پشت سر بگذارم ! زمانی که فقط گوشی می خواستم برای شنیدن غصه هایی که گاه حتی به نظر خودم هم ارزش فکر کردن نداشتند و با اینهمه وجود داشتند ! و حالا بعد از یک سال چه حالی میده که بری تو یک وبلاگ و ببینی یک عکس خوشگل بهت هدیه شده ! می دونی یک چیزی که این رابطه بهم یاد داد این بود که چنین رابطه هایی را هیچ وقت نباید از زیر تیغ قضاوت گزروند و براش چرا گذاشت ! کاری که من همیشه انجام میدادم ! به نظر من تمام دخترای اطرافم مخشون تاب داشت که با پسرهایی رابطه داشتند که لیاقتشون را نداشتند . خوب البته از نظر من تمام پسرا هم احمق و سواستفاده چی بودند که با چنین دخترای دوست می شدند یا ازدواج می کردند . و وقتی هم بهشون می گفتم چرا به پای این ادم نشستی و یا اینجوری براش مایه می زاری بهم می گفتند که دوستش دارم !! می دونی من حداقل یک بار دوست داشتن را تجربه کرده بودم ولی چون به بن بست رسیدم ببه اینجا هم رسیده بودم که اون رفتارم کاملا اشتباه بوده و نباید به صرف دوست داشتن تنها از خیلی چیزا گذشت ! و حالا خودم توی رابطه ای افتادم که به ظاهر مجموعه کاملی از نقاط منفی روابط اطرافیانمه !و حالا می فهمم که وقتی بهم می گن دوستش داریم یعنی چی ! اونقدر این مدت همه چیز عجیب و غریب و با برنامه ریزی اتفاق افتاده که هنوز نمی تونم باورش کنم ! تنها چیزی که میدونم اینه که دارم درست میرم ! میدونی ؛ با تمام وجود در ناباوریم ! همینجوریش با اون خودی که میشناختم مشکل داشتم و یک سره زیر ذره بین بودم و حالا تو این مدت که به خودم نگاه می کنم باورم نمیشه که اینها اعمال و عکس العمل های من بوده ! دیگه خودم را نمیشناسم ! دارم اعتراف می کنم که باورم نمیشه کارها و تصمیماتی که این مدت گرفتم مال من بوده ! پشیمان نیستم به هیجوجه ! چون در بسیاری از موارد این نشانه رشد شخصیتم و یا بروز زوایای پنهان و مثبت شخصیتم بوده ولی همین باعث میشه که بترسم ! به خودم می گم باید زمان بگذره ! یاد این مجله های خانوادگی تو مطب دکترا میفتم ! یک صفحه دارند که قربون صدقه هم میرن و بقیه اش هم مشکلات خانوادگیه ! جالبیش اینجاست که تواون یک صفحه هرچی پیامه مال ادمهاییه که هنوز یکسال از شروع اشناییشون نگذشته و بقیه صفحات مشکلات از جایی حدود یک سال پس از ازدواج شروع میشه ! تو دنیای حقیقی هم همینطور ! انگشت شمارند ادمهایی که از سال اول به بعد فیلشون یاد هندستون نکرده ! من به تو اطمینان دارم و طبق معمول این ترسهاییه که تو وجود خودمه و مسئولیت پذیری و صبر و طاقت خودم را زیر سئوال می برم ! میدونی اگر یک سال که گذشت و تو کم بذاری هیچ مشکلی نخواهد بود چون یادم میفته که زمانی می گفتم پسرها تا زمانی که در دسترس نیستی ادم حسابت می کنند و خودشون هم نمونه یک انسان کاملند و در بقیه موارد موجوداتی که سرشون به کارخودشون گرمه! و می گم اینم یکی مثل بقیه ! وباز زیر چکشهای والد بزرگم خورد خواهم شد که بازهم خودت را فنای یک موجود بی ارزش کردی ! البته اگر من نتونم طاقت بیارم ؛ باز هم فرقی نمی کنه چون در هر صورت این والد بزرگ درون کار خودش را می کنه ! و کودک بیچاره را له می کنه ! خوب اون چیزی که مهمه اینه که من دارم تو لحظه زندگی می کنم ! نمیدونم درسته یا نه ! و با این وجود از زندگیم لذت می برم و حسها و لذاتی را کشف می کنم که خوابشون را هم نمیدیدم ! ولی یک چیزی اون ته داره هی منفی می بافه ! دست خودم نیست ! این شرایطی که وجود داره برام غیر قابل هضمه !
نظرات 5 + ارسال نظر
سینا پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:36 ق.ظ http://مهم نیست دیگه ... !

خوب دیگه ... هر کسی میتونه تصمیم بگیره که مسافر لحظه ها باشه یا اینکه چشم دوخته به اینده ؛ در لذت و شادی حال غرق بشه یا در فکر فردای تیره بمونه ... شاید کار درست ار آن توست ... نمیدونم ... من که مثل همیشه نمیفهمم و فقط خیال میکنم که دانا هستم . امیدوارم که حرفای عاقلانه ای که زدی رو بعدها هم باور داشته باشی .. چون خودم همچین ادمی نبودم که گاهی با عوض شدن عقیدم حرف هام گاهی عوض شده ... بازم نمیدونم ... عشق زمینی بدیش اینه که از ایندش مطمئن نیستی همین ... حتی از اینده بسیار نزدیدکت ... !!!!!

Chiron یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:26 ب.ظ

نمیدونم اینجا اجازه اظهار نظر دارم یا نه؟ به هر حال این دفعه رو با اجازه! یه روزی از یه نفر آدم عاقل پرسیدم که به عشق اعتقاد داره یا اینکه مثل بعضی از روانشناسها عشق رو یه جور اختلال در نظر می گیره...بهم جواب داد: عشق اختلال نیست فقط در صورتی که حداقل یک دلیل منطقی برای عشق به طرف مقابل داشته باشی... اینجوری شاید بشه تا حدودی نسبت به آینده مطمئن بود.

سینا دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 06:49 ق.ظ http://دیگه مهم نیست ...

من که از حرفای اون آدم عاقل چیزی نفهمیدم ...

همراه سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:13 ب.ظ

یا ودود

شماره ات رو می گیرم . بوق ..... و بعد یه صدای ناآشنا از اون طرف خط : سلام .
جا می خورم . شماره رو اشتباه گرفتم ؟ ......خط رو خط افتاده ؟ ....یا کس دیگه ای گوشیت رو برداشته ؟...... حالا چیکار باید بکنم ؟..... قطع کنم ؟......... حرف بزنم ؟ .....
تمام این افکار در کسری از ثانیه توی سرم چرخ می خورن .
دوباره صدا از اون طرف بلند میشه . الو .....!؟
عجیبه ! توی صدا رگه های آشنایی هست . خیلی شبیه صدای خودته . تصمیم می گیرم حرف بزنم و می زنم .
- سلام . و جواب می شنوم که : سلام . چرا حرف نمی زنی ؟
عجیبه ! خودتی !!! این چه حس غریبیه که تو صداته ؟ انگار یه موجود بیگانه نشسته باشه توی حنجره ات . ته مایه های اون لحن صمیمی و دوست داشتنی توی صدات هست . ولی انقدر ضعیفه و انقدر دور . که برای حس کردنش باید تمام انرژیم رو به کار بگیرم .
گیج می شم . با خودم میگم یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه ؟ تا دیشب که از هم جدا میشدیم همه چیز مرتب بود ! حتی بعدش هم که تلفنی صحبت کردیم . عشق و صمیمیت توی صدات . توی لحنت و توی کلماتت موج می زد ....
اما یکدفعه غریبه هه رو میشناسم و همه چیز برام روشن میشه . می فهمم که این موجود سرد و بدبین که کمر به قتل عشقمون بسته کسی نیست جز والد بزرگ . که هر روز با یک بهانه تازه وارد میشه و شروع می کنه به تاخت و تاز ......
بعد خیالم راحت میشه . آروم می گیرم . چون می دونم که دوستت دارم . چون به عشقمون ایمان دارم . چون می دونم با توجه به شرایطی که هست تمام این ترس ها و نگرانی ها باید مطرح بشن . تا یکی یکی از ذهنت باک بشن .
می دونم که این واقعا غیر منطقیه که انتظار داشته باشم که بعد از همه اون تجربه های تلخ . با توجه به شرایط خاصی که هست . و در این مدت کوتاه به یکباره بخوای تمام نگرانی ها رو کنار بگذاری . با تمام وجود به من و این رابطه اعتماد کنی .
می دونم که اگه الان بخوای روی این نگرانی ها که از درونت سرچشمه می گیره سربوش بگذاری و بهشون بی توجهی کنی . یه روز از یه جایی بیرون می زنن و همه چیز رو خراب می کنن . می دونم که باید به این نداها اهیت داده بشه . بهشون جواب داده بشه ...... باید که گره ها یکی یکی و با حوصله باز بشن . دیوار اعتماد یه شبه ساخته نمیشه . یا اگر بشه با یه باد فرو میریزه . دیوار فقط در صورتی ابدی خواهد بود که برای بنا کردنش تمام مصالح رو با دقت و وسواس انتخاب کنی و با حوصله . آجر روی آجر بچینی . درسته که اینجوری کار یه نمه طول می کشه ولی در عوض چیزی به جا میمونه که سالها می تونی روش حساب کنی و مو لای درزش نمیره .
دقیقا مثل خونه اون سه تا بچه خوک والت دیزنیه . خونه های بوشالی و چوبی با یه فوت می ریزن . ولی خونه آجری .....
یه چیز دیگه هم هست و اون فقط و فقط بودن خودته .
تو که در همین زمان کوتاه عشق رو به من شناسوندی . تو که به من نشون دادی یه زن اگه دوستت داشته باشه چه کارها می تونه بکنه . تو که معنی زن و نقشش رو در زندگی یک مرد به من فهموندی . تو ..... تو که وقتی هستی با تمام وجود هستی . تو که وقتی هستی همه چیز هست .تو که وجودم رو از عشق و صمیمیت سرشار می کنی .
خوشحالم که با من حرف می زنی . خوشحالم که با من روراستی . خوشحالم که از تمام دغدغه هات برام می گی و نگرانیهات رو با من در میون میگذاری . حتی در مواردی که متهم ردیف اول خودم هستم !!!!!!!!!! و خوشحالم که به حرفهام گوش میدی .
توی این رابطه چیزهایی عجیب و غریب و استثنایی زیاد هست .ولی یکی از ارزشمندترین جنبه های اون همین صمیمیت و راحت بودنه و امیدوارم خداوند بزرگ این لیاقت رو به من بده که تا آخر عمر محرم اسرارت باشم . تا همیشه بتونیم به همین سادگی و با صداقت تمام و بدون کوچکترین خودسانسوری!!!!!!! با هم حرف بزنیم .

اونی که خیلی دوستت داره
همراه

سینا چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 04:42 ق.ظ http://دیگه مهم نیست ... !

الهی آمین .... !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد