دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

تازگیها دارم به نتایج خوبی میرسم ! راستش از اینکه همش منتظر باشم خسته شدم و این موضوع عصبیم میکنه ! همش منتظر باشم که یک اتفاق خوبی بیفته و دل من به هیجان بیاد !! احمقانه است نه ؟ خسته شدم از اینکه همش در لحظاتی که همه چیز خوبه و می تونم از زندگی لذت ببرم ؛ از خودم بپرسم که خیلی خوبه نه ؟؟ و یک صدای عبوس بهم بگه : نه دختره خر !!! و جالبیش اینجاست که دلایل منطقی و یا حتی غیر منطقی ؛ دال بر یک زندگی ایده اله !!پس چرا اون حسی که منتظرشم نیست ؟؟؟ تا اینکه یک کتاب خوب خوندم ! و دیدم این مشکل تنها مشکل من نیست و اکثر مردم دنیا این مشکل را دارند و نمی تونن از بودنشون لذت ببرن ! همون بحث قدیمی بودن و داشتن ! بعدش برگشتم عقب ! و خودم را مجبور کردم که دوست داشتنی ترین لحظه هامو با تو مرور کنم ! و دیدم بهترین لحظاتم دقیقا لحظاتی بوده که شاید در همون موقع هیچ احساس خاصی نسبت بهشون نداشتم ! ولی حالا به عنوان زیبا ترین لحظاتم تویادم ثبت شده ! بودن و به قول باربارا دی انجلیس حس لحظه های حقیقی ! می دونم که اغلب اوقات از خودم زیاده از حد انتظار دارم ! شاید چون حس می کنم در عمل سریعتر میرم جلو تا در پیچ و خم های روحم ! و می ترسم که همین باعث بشه تا تو زیاده از حد روی من حساب باز کنی ! به خاطر همین هی تند تند بهت می فهمونم که عاشقت نیستم و اون احساس خوبی که انتظارش را از خودم دارم هر از گاهی مثل یک شهاب از دلم می گذره و مهمان دائمی دلم نیست ! ولی دیشب که با تمام وجود حس کردم هرچی نباشه ؛ مطمئنم که ما دوستهای خیلی خوبی برای هم هستیم ! بسیار شاد شدم ! دوست خوب داشتن هم نعمتیه !به خصوص که بتونی روی این دوست خوب به عنوان همراه راه زندگیت حساب کنی ! مشکلم اینه که می خوام زود به نتیجه برسم !!! و همین باعث میشه اون حسی را که متعلق به این لحظه است نادیده بگیرم و از لذتش محروم بشم ! و تنها کاری که باید بکنم اینه که در زمان حال و با توجه به شرایط فعلی از داشتن دوست خوبی مثل تو لذت ببرم ! و سعی کنم که حضور این والد بزرگ را کمرنگ کنم که درست در بهترین لحظاتم میاد سراغم میگه : ببین اگه لذت نمی بری تمومش کن !! و بعد ازم می پرسه که حس خوبی دارم یا نه و خودشم جواب میده که نه! مگه میشه ادم با اینهمه مشکلاتی که پیش روشه حس خوبی داشته باشه و بلافاصله شروع می کنه به غر غر کردن !! اینها را بهت گفتم و دوست دارم که بنویسم تا ثبت بشه ! در هفته گذشته خیلی فکر کردم که چی شد منکه اصلا با لغت ازدواج مشکل داشتم این روزها اینقدر جدیش گرفتم و اینکه چرا تصمیم گرفتم روی ازدواج با تو فکر کنم و طبق معمول از دلایل منفی شروع شد ! خوب راستش تا به حال زیاد با خانواده مشکل نداشتم و در حقیقت کاری به کار هم نداشتیم تا چند ماه پیش که کم کم فهمیدم مسیرم اونی نیست که خانواده ام طی کردند و یواش یواش راهمون از هم جدا میشه و از همون زمان مشکلات شروع شد ! و بعدشم سر و کله تو پیدا شد که تو همون راه داری میری و خواستی که منم باهات بیام ! و دیدم قوی ترین انگیزه ام برای بودن با تو ؛ طی مسیرمه ! خوب من کاملا به این موضوع اعتقاد دارم که دو تا ادم عاشق بهم نگاه نمی کنند ؛ بلکه باهم به یک خورشید نگاه می کنند ! و خورشید من و تو مشترکه و ازون مهمتر زاویه دیدمون هم یکیه ! چون حداقلش دست کم بیست نفر دیگه هم هستند که به همون خورشید نگاه می کنند ولی اولا که زاویه دیدمون یکی نیست و بعدشم اینه که نوع قدمهاشون اونی نیست که با من بخونه ! و تا اینجا متوجه شدم که همراهی تو؛ تو این مسیر دقیقا با قدمهای من هماهنگی داره ! خوشحالم ! می دونی هفته پیش حالم خوب نبود و به همه چیز شک کرده بودم ؛ به تو ؛ به مسیرم ؛ به استادم ؛ به جهان ؛ و حتی به خدا ! ولی جالبیش این بود که در اوج شک ؛ ته دلم از تصمیمی که در رابطه با تو گرفته بودم مطمئن بودم ! یک پارادوکس کامل ! به خاطر همین هم راهمو کمی کج کردم ! یک زندگی عادی را پیش گرفتم ! یک زندگی پر از لذتهای زود گذر زمینی و باز باورم شد که نه جانم ! اگرچه خوب پوشیدن ! خرید کردن ! خوب گشتن و خرج کردن ! وبه طور کلی خلاصه زندگی در لذتهای سطحی زمینی ... باعث میشه که ادم احساس ارامش کنه ولی باز هم یک حس کاملا سطحیه وعمقی نداره ! و خیلی زود خواسته ای دیگر ... هوسی جدید ... حسادتی تازه باعث میشه که رنگ و لعابش را از دست بده ! و با اون لذت خاصی که توی مسیرم حسش کردم ؛ تومنی صنار فرق داره و نمی تونه منو راضی کنه ! این شد که فکر می کنم با توجه به زمان و شرایط حتی اگر تنها انگیزم بودن با کسی باشه که کمکم کنه تا در این راه جلو برم ؛ راه درستی را انتخاب کردم وبرای شروع بهترین است و دقیقا مثل کسیه که برای کمک از نهال درختی کمک گرفته و بعد که جلو میره می فهمه این تنها یک شاخه یک درخت تناور بوده که می تونه با خیال راحت بهش تکیه کنه ! جالبه که تو روزهای بارونی من کلی سرحالم و کاملا پر انرژی ! خدا را شکر می کنم به خاطر تمام زندگیم ! به خاطر حس خوبی که الان نسبت به همه چیز حتی خودم دارم ! به خاطر مهری که نسبت به تو دارم و به خاطر بارونی که داره میاد!

یادته اونروز بهم گفتی چقدر زود تحت تاثیر تبلیغات قرار می گیری ! ازون بدتر موسیقیه ! اگر تو یه کاست یکی درمیون یک اهنگ شاد باشه و یکی غمگین دقیقا منم با اهنگ شاده خوشم و با اهنگ غمگین ؛ غصه دنیا میاد رو دلم ! بدشم که والد بزرگ مگه میتونه منو شاد ببینه ! خدا بدور ! حتی نمی ذاره در در شادترین لحظاتم ؛ باور کنم که خوشبختم و دنبال بهانه ای برای کور کردن این جرقه های کوچیک شادی می گرده ! البته تو این ماجرا احتیاج نداره زیاد تلاش کنه چون فقط کافیه لحظه ای را جلوی چشمم بیاره که مامان شرایط تو را میشنوه و پوست از سر من می کنه که چرا چنین رابطه ای را شروع کردم . البته خدا را شکر با ماجرای سانسورشده مون خوب کنار اومده ولی چه کنم که نمی تونم بسپارمش دست اونی که تا اینجا کشوندتمون ! م یدونم که تو خودت بهتر از من می دونی که اگر بخواهیم این ماجرا را از دیدی همگان نگاه کنیم ؛ چقدر اوضاع خرابه ! همگان منظورم دورو بریا جمعمون نیستند اگرچه من هنوز نمی تونم درک کنم که چه طور می تونند از دیدن ما دوتا باهم خوشحال بشن ! و یک اعتراف دیگه که خیلی وحشتناکه و اونم اینه که فکر می کنم هنوز اعتماد به نفسی را که باید در هنگام علنی شدن این جریان داشته باشم ندارم . و به خاطر همین نمی تونم باور کنم که دوستی می گه چقدر دیدن ما باهم خوشحالش می کنه ! خیلی بده نه ؟ پریشب توی کنسرت با خودم گفتم اگر من عاشقت نشدم چی میشه ؟ میدونم که خودم بلدم چه جوری یک زندگی ماشینی و بدون احساس را اداره کنم ولی حقش نیست که تو بازهم با احساساتت بازی بشه ! تنها دلخوشیم اینه که از روز اول تا کنون فقط و فقط خودمون بودیم و هیچ نقابی نداشتیم ! البته نمیدونم درست دارم میرم یا نه ؟ در کل این مدت هیچ وقت نبوده که کاری را به خاطر تو کرده باشم ! هر کاری را هروقت دوست داشتم و دلم خواست فقط و فقط به خاطر خودم انجام دادم ! و تمام اینها برای این بود که بهت بفهمونم هیچ وقت فکر نکنی من ادم مهربون و فداکاری هستم ! و یا خیلی از خودم مایه میزارم ! می دونی دلیل دیگه اش هم اینه که اون اعتمادی که باید نسبت به ادامه اش وجود داشته باشه ندارم ! در تصمیم خودم و خودت شکی ندارم ولی نمی دونم قدرت تاب اوردن در مقابل شرایط و خانواده را دارم یا نه ! به خاطر همین یک میلیونیم درصد که احتمال میدم جدایی پایان این راه باشه ؛ هیچ کاری را به خاطر تو نمی کنم چرا که نمی خواهم در ان زمان مسئولیت کارهایم را بر گردن تو بیندازم و بگم به خاطر پسره چها که نکردم و دلم می خواهد ان زمان هم بگم خودم کردم و دلم خواست ! خیلی خریته که به پایانی می اندیشم که حتی خودم باورش ندارم ! می دونی خیلی بده که نمی تونم از حال لذت ببرم ! دقیقا زمانی که کنار هم هستیم و اون ارامشی را که کنارت دارم با تمام وجود حس می کنم ؛ دلم می خواست مثل این فیلمها یکهو سکانس بعدی با جمله یک سال بعد شروع می شد و تمام این بحرانها را رد کرده بودیم ! می دونم که تازه اون موقع اول مشکلات خواهد بود ولی خوبیش اینه که اون زمان خودمم و خودت و دیگه خانواده ها در گیر نیستند . و نباید بین خشم مادر و غم پدر با اینده کنار تو کش بیام ! نشستم و تمام تصمیمهای مهمی که تابه حال توی زندگیم گرفته بودم را مرور کردم و به حسی که ان زمانها داشتم نزدیک شدم و با حس اکنونم مقایسه شون کردم ! می دونی در همه اون زمانها یک چیز مشترک بود و اون این بود که بگذار زمان بگذرد ! یا بعدا راجع بهش فکر می کنم ! یک جورایی این اسکارلت اوهارا بدجور اخلاقش مثل من بوده !! وبعد توی همه اون زمانها این حس را داشتم که رودیست که داره منو میبره و من توش دست و پا میزنم ولی با این وجود همراه رود دارم میرم ! یعنی مثل یک تکه چوب شناور توی اب غوطه می خورم و هیچ چیز دست من نیست ! ولی اینبار اینجوری نیست !با اینکه این بار هم هیچ تسلطی بر اوضاع ندارم ازون رودخونه همیشگی خبری نیست ! زمین را زیر پام حس می کنم ! و می بینم که نشسته ام ! احساس مسافری خسته را دارم که توی یک جاده نیمه بیابانی زیر سایه سار یک درخت در کنار چشمه ای گل الود نشسته ولی با تمام وجود قدر اون را می دونه ! میدونه که توی این دنیا چشمه های زلال و جنگلهای انبوهی هست که صد بار ازین جایی که الان هست بهتره ولی باور داره که هیچ کدوم ازونها نمی تونستند مثل این چشمه کوچک و تک درخت خستگی را از تنش در بیارن و بهش ارامش بدن ! بدجور حس می کنم مسافر کویرم ! حس غریبیست !