دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

شاید اگر می تونستیم باهم حرف بزنیم اینجوری نمی شد.
ولی این خیلی بده که من نمی تونم باهات حرف بزنم.
و هروقت سعی می کنم این ارتباط کلامی برقرار بشه به شدت سرخورده می شم و فاصله مون ازونی که هست بیشتر میشه !
و اونوقته که دوباره این حس موذی میاد و بهم میگه وقتی اون حرفی نداره تا بهت بزنه تو برای چی حرفات را پیش اون می بری ؟
و اونوقت باهاش می جنگم و میگم نه ! من اگر نتونم باهاش حرف بزنم پس نمی تونم باهاش زندگی کنم و دوباره میام جلو تا یک رابطه کلامی برقرار کنم و تو بازهم با عکس العملهات من سرخورده را می شکنی و رد می شی!
یا به مسخره می گیری یا سکوت می کنی و یا متهم !!!
و اینجوری شد که دیگه نخواستم بیام جلو ! دیگه نمی تونم با اینهمه حس بد بجنگم .
توهم که پشتم نیستی پس خودم را دادم دستشون و حالا پر از احساس های مزخرفم.
پشیمون نیستم که این فاصله اونقدر زیاد شده که دیگه دلم هم برات تنگ نمی شه !
تو خودت نخواستی !
خوشحالم که دیگه اینجا را نمی خونی چون می تونم راحت بنویسم بدون اینکه بعدا جواب پس بدم !
گاهی تمام نیازهای ادم خلاصه میشه به یک اغوش مهربانی که بی چشمداشت پناهت بده ویا دست نوازشگری که دستهاتو بگیره و بهت اطمینان بده که هنوز دوست داشتنی هستی و زندگی ارزش تجربه کردن را داره و مشکلاتش اونقدر اهمیت ندارند که بخوای خودتو عذاب بدی!
و یا حتی صدای مهربانی که بهت بگه غصه نخور و همه چی می گذره !
هیچ وقت فکر نمی کردم این نیاز را تجربه کنم و هیچ کس نباشه که اون حس خوب را بهم برگردونه !
و بعدشم هر چی سعی کنم نتونم خودم به داد خودم برسم .
و با کمال بی انصافی خودم را محکوم کنم که وقتی خودم نتونم با غمهام بسازم چه انتظاری از ادمهای بیرونیه !
بابا منم ادمم و گاهی احتیاج دارم که یک اغوش گرم پناهم بده !

و دیشب خواب عجیبی دیدم.
نمی دونم تاثیر اشکهایی بود که ریخته بودم و یا درد دل هایی که با خودم کرده بودم و شاید هم تاثیر کتابهای البادسس پدس و یا ...؟
خواب دیدم دارم ازدواج می کنم با پسری که به ظاهر همه چیش خوبه و از نظر همه ایده اله ! (حسی که تو واقعیت تجربه اش کرده بودم ) ولی اون احساسی را که باید نسبت بهش نداشتم . و برادری دوقلو داشت که از لحاظ ظاهر مثل هم بودند ولی نمیدونم چرا هیچ کس قبولش نداشت و همه طردش می کردند و می گفتند مایه ابروریزی خانواده است .
توی بدو بدو های عروسی بودیم و من اونقدر سرم را گرم چیزهای احمقانه کرده بودم که یادم بره دارم بدون عشق و یک احساس خوب عروسی می کنم.
دستش را می گرفتم و یا در اغوشش می گرفتم بدون هیچ حس خوب و باز به خودم می گفتم مگر نه اینکه همه تائیدش می کنند پس همونیه که باید باشه!
ولی یک جا دیگه کم اوردم و تو اون لحظه برادر مطرودش حسم کرد .
اومد جلو و بغلم کرد .
و توی خواب به اون ارامشی که باید رسیدم و تازه دو مرتبه باز باید تصمیم می گرفتم .
حس خوبم را فدای قرار قانونهای اجتماع کنم و یا تابع نظر دیگران باشم و مثل اونها زندگی کنم.
و با اینجمله از خواب بیدار شدم که چرا همیشه اونایی که در کنارشون حس خوبی دارم دقیقا همونایین که منع شدم ازشون ؟
امیدوارم که حدسم درست باشه و دیگه اینجا را نخونی !
می دونم که تو هم عصبانی هستی اینو دقیقا حس و می کنم و به قول خودت از بلاهایی که سرم میاد می فهمم چقدر در حق من لطف داری!!
حداقل ۱۰ روز دیگه و حداکثر تا اخر سال تکلیفمون روشن میشه !
نمی خوام این ماجرا را به سال جدید بکشونم.
دلم به یک چیز خوش بود که این دوهفته اخر اونهم شکست و دور ریخته شد.
دیگه اغوشت برام معنایی نداشت .
دیگه وقتی در اغوشم می گرفتی غم و ترسهام اب نمی شدند و از بین نمی رفتند .
حتی حس بد ی هم اضافه شد.حس اینکه طرفت تو را برای جسمت می خواد و نه انچه که هستی!


نظرات 1 + ارسال نظر
آلبالو شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 04:01 ب.ظ http://albalo.blogsky.com

در بیان احساساتت به صورت نوشته خیلی خوب عمل کردی ... ولی می دونی که مهمتر ازون بیان همین احساسات به صورت ظاهریه ... آنچیزی که در درون تو هست تو رو می سازه .. و این هم می تونه خیلی خوب باشه و هم خیلی بد ... امیدوارم ده روز دیگه برای تو روز بدی نباشه . موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد