شاید اگر می تونستیم باهم حرف بزنیم اینجوری نمی شد.
ولی این خیلی بده که من نمی تونم باهات حرف بزنم.
و هروقت سعی می کنم این ارتباط کلامی برقرار بشه به شدت سرخورده می شم و فاصله مون ازونی که هست بیشتر میشه !
و اونوقته که دوباره این حس موذی میاد و بهم میگه وقتی اون حرفی نداره تا بهت بزنه تو برای چی حرفات را پیش اون می بری ؟
و اونوقت باهاش می جنگم و میگم نه ! من اگر نتونم باهاش حرف بزنم پس نمی تونم باهاش زندگی کنم و دوباره میام جلو تا یک رابطه کلامی برقرار کنم و تو بازهم با عکس العملهات من سرخورده را می شکنی و رد می شی!
یا به مسخره می گیری یا سکوت می کنی و یا متهم !!!
و اینجوری شد که دیگه نخواستم بیام جلو ! دیگه نمی تونم با اینهمه حس بد بجنگم .
توهم که پشتم نیستی پس خودم را دادم دستشون و حالا پر از احساس های مزخرفم.
پشیمون نیستم که این فاصله اونقدر زیاد شده که دیگه دلم هم برات تنگ نمی شه !
تو خودت نخواستی !
خوشحالم که دیگه اینجا را نمی خونی چون می تونم راحت بنویسم بدون اینکه بعدا جواب پس بدم !
گاهی تمام نیازهای ادم خلاصه میشه به یک اغوش مهربانی که بی چشمداشت پناهت بده ویا دست نوازشگری که دستهاتو بگیره و بهت اطمینان بده که هنوز دوست داشتنی هستی و زندگی ارزش تجربه کردن را داره و مشکلاتش اونقدر اهمیت ندارند که بخوای خودتو عذاب بدی!
و یا حتی صدای مهربانی که بهت بگه غصه نخور و همه چی می گذره !
هیچ وقت فکر نمی کردم این نیاز را تجربه کنم و هیچ کس نباشه که اون حس خوب را بهم برگردونه !
و بعدشم هر چی سعی کنم نتونم خودم به داد خودم برسم .
و با کمال بی انصافی خودم را محکوم کنم که وقتی خودم نتونم با غمهام بسازم چه انتظاری از ادمهای بیرونیه !
بابا منم ادمم و گاهی احتیاج دارم که یک اغوش گرم پناهم بده !
و دیشب خواب عجیبی دیدم.
نمی دونم تاثیر اشکهایی بود که ریخته بودم و یا درد دل هایی که با خودم کرده بودم و شاید هم تاثیر کتابهای البادسس پدس و یا ...؟
خواب دیدم دارم ازدواج می کنم با پسری که به ظاهر همه چیش خوبه و از نظر همه ایده اله ! (حسی که تو واقعیت تجربه اش کرده بودم ) ولی اون احساسی را که باید نسبت بهش نداشتم . و برادری دوقلو داشت که از لحاظ ظاهر مثل هم بودند ولی نمیدونم چرا هیچ کس قبولش نداشت و همه طردش می کردند و می گفتند مایه ابروریزی خانواده است .
توی بدو بدو های عروسی بودیم و من اونقدر سرم را گرم چیزهای احمقانه کرده بودم که یادم بره دارم بدون عشق و یک احساس خوب عروسی می کنم.
دستش را می گرفتم و یا در اغوشش می گرفتم بدون هیچ حس خوب و باز به خودم می گفتم مگر نه اینکه همه تائیدش می کنند پس همونیه که باید باشه!
ولی یک جا دیگه کم اوردم و تو اون لحظه برادر مطرودش حسم کرد .
اومد جلو و بغلم کرد .
و توی خواب به اون ارامشی که باید رسیدم و تازه دو مرتبه باز باید تصمیم می گرفتم .
حس خوبم را فدای قرار قانونهای اجتماع کنم و یا تابع نظر دیگران باشم و مثل اونها زندگی کنم.
و با اینجمله از خواب بیدار شدم که چرا همیشه اونایی که در کنارشون حس خوبی دارم دقیقا همونایین که منع شدم ازشون ؟
امیدوارم که حدسم درست باشه و دیگه اینجا را نخونی !
می دونم که تو هم عصبانی هستی اینو دقیقا حس و می کنم و به قول خودت از بلاهایی که سرم میاد می فهمم چقدر در حق من لطف داری!!
حداقل ۱۰ روز دیگه و حداکثر تا اخر سال تکلیفمون روشن میشه !
نمی خوام این ماجرا را به سال جدید بکشونم.
دلم به یک چیز خوش بود که این دوهفته اخر اونهم شکست و دور ریخته شد.
دیگه اغوشت برام معنایی نداشت .
دیگه وقتی در اغوشم می گرفتی غم و ترسهام اب نمی شدند و از بین نمی رفتند .
حتی حس بد ی هم اضافه شد.حس اینکه طرفت تو را برای جسمت می خواد و نه انچه که هستی!