دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

می تونید تصور کنید شما از یک غذا خیلی خوشتون میاد ؛ و این خوراکی را کسی برای شما میاورد و بنا به دلایل الکی مثل کمبود وقت و یا فراموشی شما نمی تونید ؛ حتی یک ناخنک کوچولو بهش بزنید! و نکته مهم اینجاست که این خوراکی به مزاج شما نمی سازه و مشکل زاست براتون ؛ ولی شما از رو نمیرید و همیشه یک کوچولو ناخنک میزنید. ولی این دفعه یکهو یادتون میافته که این خوراکی تو خونه است و صحیح و سالم . پس از هر جا که هستید با زور و زحمت خودتون را به خونه می رسانید ولی با ظرف خالی روبرو می شید ! چه حالی بهتون دست میده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از یک طرف حسرت بدل موندید و از طرف دیگه خوشحالید که دستتون بهش نرسید ! از یک طرف خودتون را نفرین می کنید که چرا این مدت به فکرش نیافتاده بودید و از طرف دیگه ته دلتون از اونی که ته خوراکیه را در اورده ؛ سپاسگذارید.پارادوکسیست برای خودش این عقل و احساس!!! احساسی که من الان دارم دقیقا همینه ! هم خوشحالم که دستم بهش نرسید وهم خودم را سرزنش می کنم که چرا موقعی که می تونستم کاری بکنم ؛ خنگی به خرج دادم.!!!!!!!یکی از خوشبختیهای من اینه که خدا خیلی هوامو داره و من خنگول نمی فهمم ! همیشه وقتی بلاها از سر من رد میشه من تازه میفهمم که کجا داشتم میافتادم !!!!!!!!و امروز تنها چیزی که تونستم بهش بگم این بود که خدایا کمکم کن تا راضی باشم به رضایت که همانا خیر و صلاحم است. اگر چه خودم نمی تونم درک کنم!

کلافه ام و پر از احساس متناقض ! باز هم دلم چیزی را می خواهد ؛ که احتمال دست یابی بهش خیلی کمه ! تازه کلی هم می ترسم که دو باره یک ارزوی اشتباه و یک خواسته ای که پوستم را بکند باشه ! بعضی وقتها چقدر دل ادم کوچولو میشه ؛ اونقدر که یک ارزوی کوچولو تمامشو پر می کنه ! عقلم کار نمی کنه ؛ هیچ جور ؛ بمیرم برای خودم !!!یعنی میشه که بشه !؟