سه شنبه براش نوشتم که تولدش مهمونی گرفتیم یادش نره ! از روزای قبلش یک حسی بهم می گفت که میاد . و همون حس می گفت که باید خوب پذیرایی کنم . من هم حواسم رفت پی پذیرایی خوب و خونه مرتبو یادم رفت که او وقتی میاد تو گنجه ها براش اولویت نیست . مهم دل منه که باید مرتب باشه . لباس ظاهرم اهمیت نداره وشش درونم باید تمییز و اراسته باشه . خودش را نمی دانم ولی مادرش را مطمئنم که امد هیچ مادری هم بدون بچه اش تو جشن تولد اون شرکت نمی کنه پس خودش هم بوده .
و حالا هم خوشحالم که قابل دونست و امد و هم نگران که نکنه ابرو ریزی شده باشه . نکنه بوی گند کینه های دلم اذیتش کرده باشه . نکنه لباس تقوایم را دیده باشه که چقدر درب و داغونه . دهنم هم که چندان خوش بو نبود.
ولی میدونم که دلم می خواست شاد شده باشه . دلم می خواست خوب پذیرایی شده باشه .
با خودم میگم کاش همونجا دامنش را گرفته بودم و از ارزوهام می گفتم . اونم دریغ نداشت هرچی باشه از خاندان کرامت است . شب تولدش برام دعا می کرد و خدا هم که نوه عزیز کرده اش را دوست داره شاید اجابت می کرد.
ولی خوشحالم که این کار را نکردم . خوشحالم که دغدغه ام خوشحالیش بود . ولی به قول مامانم کاش ابرو ریزی نشده باشه !