از صبح که از خواب بلند میشم تو گوشم وزوز می کنه ! این کار را بکن ! اون کار را نکن ! اینجابرو ! ا اونجا نرو ! اینو بگو ! اونو نگو ! اینو بخور ! اونو نخور! و الی اخر..... حالا چقدر به حرفش گوش میدم بماند و وای به زمانی که بهش اهمیت ندم ! باید سرزنش هاش را تحمل کن ! چرا گفتی ؟ چرا رفتی ؟ چرا خوردی ؟ چرا خوابیدی ؟ چرا خندیدی ؟ چرا ؟ چرا ؟چرا؟ .... بعد وای به زمانی که تو هم باهاش همزبانی کنی !! دیگه له میشم !که خدا را شکر کم پیش میاد؛ ولی تمام اینها را نوشتم که بدونی دقیقا زمانی که اون فکر می کنه بهترین حالته و همه چیز ایده اله و داره خوب پیش میره ؛ تو از دست من ناراحت میشی و دادت در میاد ! مثل مهمونیها ! ولی می دونی اونم منتظره که یک همچین اتفاق بیفته و ازون بر علیه تو استفاده کنه !! راستش را بگم همیشه وقتی تنها بودم و به یک مهمانی میرفتم زیر بار سرزنشهای بعد از مهمانیش له می شدم و حالا توهم اضافه شدی و هردو از دو جهت متفاوت از من و عملکردم توی مهمونی ناراضی هستید . دیگه می ترسم توی جمعها شرکت کنم و همش فکر می کنم که توی هیچ مهمونی لذت نخواهم برد چون شیش دانگ حواسم را باید جمع این بکنم که شما دو تا را ضی نگه دارم !