هیچ وقت ادمها برام مهم نبودند .
به جز یک نفر که به همدم همیشگیم تبدیل شده هیچ وقت سفره دلم را پیش کسی باز نکرده بودم . چون هیچ کدومشون هم منو محرم نمی دونستند که حالا بخوان محرم من بشن .
یک دیوار نا مرئی دورم بود و با همه یک فاصله مشخصی را حفظ می کردم .
تو اون جمع تنها یک نفر بود که بهش و به کاراش اعتقاد داشتم و او استادم بود.
تا پارسال زمانی که دیگه نتونستم با تنهاییم بسازم و تصمیم گرفتم ازین پوسته خارج بشم .اونقدر گشتم و گشتم تا بتونم کسی را پیدا کنم که بتونم باهاش حرف بزنم .
اونام قبولم کردند.
بودن با اونها بعد از مدت زیادی تنهایی مستی عجیبی برام داشت . بودن با ادمهایی که می تونستم باهاشون حرف بزنم .
یک ماهی بیشتر نگذشته بود که تو امدی و یک ماه بعد ش رابطه مون جدی شد.
استادم تایید کرد و بهم گفت که بهترین ها نصیبم شده . اون دوتا دوست هم تشویقم کردند که چرا که نه ؟!
ترس! از روز اول که شروع کردم این حس با من بود .
از روز اول احساس می کردم کار درستی نمی کنم . از روز اول فکر می کردم دارم کاری را می کنم که از نظر همه اشتباه و غلط است.
حس می کردم با این کارم بر خلاف رود شنا می کنم.
فکر می کردم قدرتش را دارم.
حس می کردم همه عالم و ادم منو با انگشت بهم نشون می دن و می گن این همونیه که داره اشتباه می کنه .
این همونیه که داره زندگی خودش و چند نفر دیگه را هم تباه می کنه .
و ...
تمام این حسها بود گاهی اشکار و گاهی پنهان .
و باعث می شد نتونم اعتماد بنفس کافی تو این رابطه داشته باشم .
ولی مبارزه کردم .
سعی کردم هر قدم که بر می دارم با اگاهی باشه و بدونم چی کار می کنم که بعدا پیش خودم شرمنده نباشم و بگم ندونستم و نمی دونم چی شد .
سعی کردم طوری پیش برم که بتونم مسئولیت کارهام را قبول کنم و بگم خودم کردم و خودم خواستم .
بهم گفتی نترس .
بهم گفتی ولی هیچ وقت نتونستم بهش عمل کنم .
همیشه می دونستم که بار روی تو زیاد تره و به خودم می گفتم ببین که اون با تمام این مشکلات چه جوری داره پیش میره و تو یک هزارم مشکلاتش را داری پس تو هم می تونی .
ولی این ترس موذی و اون حس عدم امنیت همیشه بود .
گاهی فکر می کردم می تونم با توکل به اون معبود جاودانی بهش غلبه کنم و و اون موقع با قدرت میومدم جلو .
غافل از اینکه تو همون مسائل هم لنگ میزدم.

می دونم که بارها گفتی : نترس ولی باز هم نتونستم نترسم .
ولی باور کن تلاش خودم را کردم ؛ همون طور که تو هم برای ازبین بردنش تلاش کردی.

زمان گذشت و کم کم زمزمه های مخالفت به نوع رفتارمون به گوشم می رسید . هر کسی یک جوری با متلکی مستقیم یا کنایه ای در لفافه حرفش را می زد که این راهش نیست .
و من دلم به عشق و شور تو خوش بود .
عشق و مهری خالصانه که بی تجربگی و بی تدبیری من خاکسترش کرد .
خالصانه دوستت داشتم و می دونم عاشقانه دوستم داشتی .
و من فکر می کردم حرف ادمها اهمیت نداره و باید اونجوری پیش بره که تو می خوای .
و با تمام وجود سعی می کردم طوری پیش برم که بهم نزدیک تر بشیم و در ضمن مسئولیت کارهام را هم برعهده بگیرم .
اما اون حس بد همیشه بود و من قدرتش را نادیده گرفتم . دقیقا مثل قطره ابی که سنگی را سوراخ می کنه اون حس بد ازون زیر داشت خیلی چیزا را از بین می برد و روش من اشتباه بود که سعی کردم بهش اهمیت ندم و نادیدش بگیرم .
در مقابل تجربه و بلوغی که تو داشتی ؛ من یک موجود خام وبی تجربه بودم .
تو با یک نگاه خیلی چیزا را تا اخرش می خوندی که من حتی سطحی ترین قسمتشم نمی دیدم .
و انتظاراتت هم در سطح خودت بود و من هرگز درکشون نکردم . ولی سعیم را کردم که بتونم توقعاتت را براورده کنم .

به خودم هیچ وقت اطمینان نداشتم . همین باعث می شد که وقتی باهم مشکل پیدا می کنیم نتونم درست تجزیه تحلیل کنم . از یک طرف فکر می کردم کارم و رفتارم درسته و از طرف دیگه تو دقیقا همون کار را زیر سئوال می بردی !
نمی تونستم بفهمم که حق با کیه و احساس می کردم که احتیاج دارم با یک نفر سومی حرف بزنم .
و اونجا بود که پای ادمها بوسط کشیده شد .
از یک طرف توی خودم چیزهایی می دیدم که تو در موقع عصبانیت انکارشون می کردی و از یک طرف حرف تو برام سندیت داشت. و من سرگردون بین این دو حس. و تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که با یک نفر بی طرف مشورت کنم .
قبول کن که استادم بی طرف ترین بود . چون همیشه پیش من از خوبیهای تو می گفت و طرف تو بود .
ولی در مورد بقیه اشتباه کردم .
من اونقدر درگیر خودم بودم که به انچه اطرافم می گذشت توجه نداشتم .
نفهمیده بودم که ارام ارام بدل شدی به کسی که مورد حسادت خیلیاست .
بدل شدی به کسی که خیلیا ازت کینه دارند و منتظرند که بهت ضربه بزنند .
اینو نفهمیدم تا زمانی که باهاشون درددل کردم و مثل سگ پشیمون شدم .
اونشب از دستت عصبانی بودم و از یک طرف فکر می کردم همه دوستت دارند واز طرف دیگه بدجور احساس تنهایی می کردم . سوتفاهم پشت سوتفاهم ...
در کمال حماقتم فکر می کردم اگر با اونها درد دل کنم شاید کمی هم به من توجه کنند .
دلم می خواست باور کنم که ادمها منو دوست دارند و به خاطر رفتارم سرزنشم نمی کنند. و اون زمان اوج اون ترس بود و می خواستم بهشون بگم که منم می فهمم که دارم برخلاف رود شنا می کنم و می دونم که همه مخالفید . اوج حماقت بود .
ولی بعد ازینکه دهنم را باز کردم مثل سگ پشیمون شدم . اونقدر پشیمون که حتی روم نشد بهت بگم که چه گندی زدم و این کار را بدتر کرد .
بعد تو چشمم را باز کردی و فهمیدم که قربانی عقده ها و کینه های شخصی ادمها با تو شدم .
دهنم را بستم و سعی کردم تا دوباره سر و سامانی به این وضعیت بدم .
ولی خوب خیلی دیر شده بود و من هر روز ضعیف و حساس تر می شدم.
طرف تو هم که دیگه هیچ کمکی بهم نمی کرد .بارها بهم گفتی نترس و توکل کن ! و من نتونستم .
بهم گفت : زبان مشترک بین شما خیلی ضعیف بود و نتونستید هم بهش پر و بال بدید .
نیازهای تو را من نمی فهمیدم و نیازهای منو تو درک نمی کردی.
احتیاج داشتم با اومدنت به دنبالم بهم بفهمونی که دوستم داری و تو فکر می کردی که من درکت نمی کنم که چقدر کار داری و سرت شلوغه و کارهای عقب افتادت برام اهمیت نداره .
تو به زبان خودت بهم عشق می ورزدیدی و من تنها یک لایه تمسخر درک می کردم .
خیلی چیزا تقصیر خریت و بی تجربگی من نیست تقصیر اینه که من زبان تو را درک نمی کردم.
قبول دارم که تو این رابطه خام بودم و خودخواه .

و قبول دارم که همین خامی باعث شد که تورا له کنم . هیچ وقت پشتت نبودم چون فکر می کردم تو اونقدر قوی هستی که نیازی به من نداری. اشتباه بود .
باور کن عمدی نبود چون باری من عزیز بودی و ارزشمند .

با تمام شدنش تنها یک امید نبود که مرد .
اعتماد من به ادمها هم از بین رفت .
ادمهایی که فکر می کردم منو دوست دارند در صورتیکه من تنها یک وسیله بودم که اونها عقده ها و کینه های شخصیشون را توش خالی کنند.
ادمهایی که هیچ وقت بهشون کاری نداشتم و تنها ازشون عشق و احترام متقابل می خواستم و اونها به من کار داشتند و منو وسیل رسیدن به هدفشون قرار دادند.
تمامشم تقصیر خودمه . هیچ وقت ادم شناس خوبی نبودم وبه همه اعتماد داشتم .
و به جز تو و استادم هیچ کس خالصانه کمکم نکرد و دستم را نگرفت .

اعتمادم به خودم هم از بین رفته .
باور داشتم که می تونم برخلاف رود شنا کنم و نتونستم .
باور داشتم که می تونم توکل کنم و برترسهام فئق بیام و نتونستم .
باورداشتم که می تونم به یکی عشق بورزم و خوشبختش کنم و دقیقا بر عکس شد .
به اتیش حماقتهای من سوختی .

ببخش.
خوشبختانه دلایلی که دیروز استادم برام اورد غیر از اون چیزایی بود که تصور می کردی .دلیلی کاملا منطقی بر اساس اختلاف فرهنگی و اخلاقی و تربیتی که باعث میشه نتونیم به راحتی زبان مشترکی پیدا کنیم .
قسم خوردم که دوریت را تحمل کنم و نذارم کار ازین بدتر بشه چون با هر قدمی که بریم جلو صد قدم عقب تر پرت میشیم .
قسم خوردم که برام یک خاطره بشی .
یک خاطره عزیز که خیلی چیزا را بهش مدیونم .
بهترینها را برات ارزو می کنم و می دونم که لیاقتش را داری.