کلی حرف دارم بزنم.دوهفته گذشته یک تجربه جدید بود.معجزه محبت را به چشم دیدم .
دیدید دو تا دوست صمیمی که بهم میرسند بعد از مدتها چقدر حرف دارند که با هم بزنند.حالا منهم همینجورم کلی حرفه که می خوام بگم کلی اتفاق کلی تجربه ولی احساس ادمی را دارم که تو خوابه و صداش درنمیاد که جیغ بزنه!
می خوام درباره این چیزها بگم.
مریضی مادر بزرگ نا امیدم.
احساس من نسبت به وبلاگیها
چرا وقتی دور هم جمع میشیم راجع به سوالهای اساسی زندگی بحث نمی کنیم.
چرا همیشه پروژه ها باید تا اخرین لحظه دست نخورده باقی بمونه.
و.............