از خودم توقع نداشتم . بعد از دو سال ؛ بعد از اون همه دعوا ها ؛ بعد از همه اون اعصاب خوردیها ؛ بعد از همه اون بدبختیها که کشیدیم تا بهم بقبولونیم که ما به درد هم نمی خوریم ؛ دیشب وقتی صداش را شنیدم مثل ملنگها شدم. نمی دونستم چکار باید بکنم . می دونستم که کلی چشم ممکنه منو بپاد تا عکس العملم را ببینه و سوژه ما را از ارشیو این دو ساله در بیاره و دوباره .............. چرا ؟ من که به این نتیجه رسیده بودم که هیچ احساسی دیگه بین ما نیست ! من که گاهی تا مرز جنون ازش نفرت داشتم . چرا از دیشب تا حالا مثل مرغ سرکنده ام . صداش را که شنیدم از سر جام تکون نخوردم تا چشمم به چشمش نیافته ولی نمیشد گوشم را هم باید می گرفتم تا تا هیچ چیز را نشنوه ولی مگه میشد من برای شنیدن اونجا رفته بودم .!! این برنامه هرساله ؛ تا نمیشناختمش همه چیز خوب بود ؛ وقتی شناختمش می خواستم فریاد بزنم که اره اون همونیه که من بی قید و شرط دوستش دارم ؛ وقتی قید وشرط وارد رابطه ما شد ؛ تاب نیاوردیم و گسستیم ؛ دیگه هم گره نخورد ! یک سالی میشد که دیگه توی جمعها نبود و من با فراق بال همه جا میرفتم و فکر می کردم اونقدر همه چیز دوره و منطقی که اگر هم باشه حضورش را همچون دیگران خواهم پذیرفت ؛ ولی افسوس که بازهم به عقلم اطمینان کردم . عقلی که هنوز نمیتونه رفتار دیشبم را هضم کنه !!!!!!عقل و غروری که داره برسر من سرکوب میزنه و اشکهامو به باد تمسخر گرفته ! ومی دونم چرا اینجوری وحشی شده ! چون دیشب بعد از دوسال ونیم به خاطر ازدست رفتن تنها رابطه دو جانبه زندگیم یک دل سیر گریه کردم . این عقل سنگی بهم تهمت میزه ؛ فریاد میزنه و توهین می کنه ؛ شاید راست هم می گه ولی بذار بگه شاید ارامتر بشه ! بهم میگه : تو موجود خودخواه احمقی هستی که نمی تونی باور کنی اون رابطه تمام شده و می خوای اونو زجر بدی تا همش دنبالت باشه و تو بهش ناز و فخر بفروشی ! نمی تونی ببینی اون بدون تو هم زنده است و موفق و تو همون ی هستی که بودی! بهش میگم : اینجوری نیست من فقط دلم میسوزه چرا این رابطه شروع شد و نتونستیم نگهش داریم ! میگه : تو این دوسال دوستی را سه ساله که داری حلاجی می کنی ! دیگه حق نداری بگی اون رابطه برای من خوابی بود که ازش بیدار شدم و همه چیز تمام شده ! اگه تمام شده بود الان هیچ مرگت نبود . میگم : اگر تمام نشده تقصیر خودته که نذاشتی با اشکهام تمامشو از دلم بیرون بریزم و بدی هارو با فریاد میریختم بیرون ولی خوبیها و خاطراتش اون ته دلم رسوب کرد و موند و دیشب اون لایه ای که گذشت زمان روش کشیده بود رفت کنار و مثل اتشفشان مذابش اومد بیرون و هنوز دارم می سوزم. می دونم که اگر دوباره هم برگردیم هیچ رابطه پایداری نخواهیم داشت ولی این حق منه که برای چیزی که از دست دادم گریه کنم وتو این سه ساله این حق را از من گرفتی ! این نتیجه منطق توه که اینجوری شد ! ومن به خاطر دلیلهای منطقی تو دیگه رویی هم ندارم که پهلوی کسی درددل کنم! میگه :به جهنم اونقدر گر یه کن تا بمیری ! ولی یادت باشه که دیگه ادعا نکنی که ادم واقع بینی هستی! بیخیالش میشم و به این فکر می کنم اون حالا چه احساسی داره و دیشب تو اون لحظه اجتناب نا پذیر تلاقی نگاهها به چه فکر می کرد . انتقام یا خاطرات خوب !