می دونم که ادم دیگه ای وارد زندگیش شده و من بارها به خاطر همین خدارا شکرکردم ؛چراکه این نشانگر ان است که او توانسته به زندگی بازگردد و اعتمادش را به جهان بدست بیاورد و نه مثل من که هنوز به زمین و زمان با دیده شک می نگرم. ولی قسمت باحالش اینجا بود که دیشب با علم به حضور او رفتم و داشتم می مردم که اون دختر را ببینم. افکارم برای خودم خیلی خنده دار بود ؛ مثل این مادرهایی که برای پسرشون دنبال زن می گردند ؛ چشم همه دخترهایی را که نمیشناختم در اوردم !!!!!!!!!!! اخرش هم به دختری رسیدم که قیافه مهربونی داشت و دلم خواست که اون باشد . این کرم فضولی بد دردیست و من کشف کردم اونقدر قوی است که همه غرور و بی تفاوتی ظاهری من را به زودی درهم خواهد شکست و به دوست مشترکی پناه می اورم و می گویم : تو می دونی اون کیست ؟؟ هنوز این حس مادرانه لعنتی را از بین نبرده ام حسی که باعث میشه در روابط با موجودات نقش مادر را بازی کنم و انها هم که خرکیف می شوند و اینجوری نیازهای من فراموش میشه و یک جایی کم میاورم و مردم بدبخت می شوند. من نمی دونم چگونه میشه قدر لحظه ها را دانست ؛ خود من در بهترین لحظات عمرم واقعا از زندگی لذت می برم ولی علم به اینکه ( این نیز بگذرد ) دلم را به درد میاره ! این چند وقته گذر زندگی و فانی بودن همه چیز بدجوری مغزم را درگیر کرده بطوریکه دیگه از ترس از تمام شدن ؛ شروع هم نمی کنم و این مصیبتیست برای خودش ! دیشب شب خوبی بود ولی همه چیز مثل نسیمی بود که از کنارم گذشت که همین هم غنیمت است ولی من به یک گردباد نیاز دارم تا تغییر را احساس کنم وجیب دلم تمییز بشه !