یکی از مشکلاتی که الان دارم یک حس عجیب غریبیه که نمیذاره از زندگیم لذت ببرم. یک جورایی یاس فلسفیه ! بدبختی اینه که همیشه در بهترین حالتم سراغم میاد ! و اون اینه ؛ هیچ چیز تا ابد نمی ماند.وقتی که سر کلاس نشستم و دارم از حضور استادی لذت میبرم و حرفهاشو با گوش دل می گیرم ؛ یهو میاد سراغم که تا سه هفته دیگه این کلاس هم تموم میشه و دیگه نمیتونی سر کلاسش بشینی و چیز یاد بگیری ! غم عالم میاد تو دلم و باحسرت بقیه ساعت را می بلعم. احساس خیل بدیه درسته که دل بستن به این دنیا هم زیاد خوب نیست و اطمینان به این جهان کار احمقانه ایه ولی من دارم ازینور بام میفتم ! توی مهمونی یهو دلم می گیره که ممکنه تا سال دیگه هیچ کدام ازین ادمها دور و برت نباشند و تنها تو یک کشور غریب تو سر خودت بزنی ! یعنی بیشترش هم ترس ازدست دادن ادمهاییه که دوستشون دارم و در کنارشون احساس لذت و رشد می کنم. هرچی هست بد دردیه ! اعصاب برام نذاشته ! مثلا از جلسه اول کلاس با استادی که واقعا دوستش دارم یک غمی تو دلمه که اینهم می گذره ! با اینکه می دونم حتی اگر دیگه این ادم را نبینم هر وقت به خودم نگاه کنم تمام درسهاش جلوی چشمم میاد و تمام گفته هاش جزئی از شخصیتم شده ولی از حالا دلم براش تنگ میشه !خیلی احساس بدیه ! بعضی وقتها سعی میکنم از طرف مثبتش نگاه کنم و با خودم می گم اگر همه چیز جاوید بود همه دردها همیشه باهات می موندند!ولی چه فایده من اینجوری خوشی هم ندارم چون در بهترین لحظاتم یک چیزی قلنبه ته دلمه و میگه اینهم بگذرد.!!!!!!!!!می ترسم کارم به هیپی گری و باری به هرجهتی بکشه با این وضعیت.!! ولی از یک طرف باعث شده که هوشیارتر زندگی کنم و لحظه لحظه عمرم را با حواس جمع لمس کنم ؛ چون میدونم انچه رفت دیگر باز نمی گردد. |