ملنگم ! کاملا بی حس ! انگار روی اب خوابیدم و داره منوبا خودش میبره !اونها 60 سال باهم زندگی کردند ! زندگی که شاید هیچ کدام ما تحملش را نداشتیم و از نظرمون نه اون زن ایده الی بود و نه دیگری شوهر مطلوبی ! ولی این زندگی از نظر انها یعنی عشق ! اونها اونقدر عاشق هم بودند که حالا دارند باهم می رند! یکیشون توی ای سی یو و دیگری توی خونه! دلم براشون نمیسوزه ! چون اونها بهترین زندگی را که می تونستند داشته باشند داشتند و چیزی بیشتر ازش نمی خواستند! دلم از این هم نمی سوزه که ایکاش توجه بیشتر بهشون می کردم و تنهاشون نمی ذاشتم ؛ چون هر چه در توانم بود براشون انجام دادم! تنها دلم برای خودم می سوزه که با رفتن اونها از حضورشون درزندگیم محروم میشم ! دلم از این میسوزه که دیگه کسی برام نمی خونه : لیلا ؛ لیلا ؛ منو کشتی با اون چشم سیاهت! و منم ریسه برم که اولا من لیلا نیستم و دوما کجای این چشمها سیاست که حالا بخواد کسی راهم بکشه ! دلم ازین می سوزه که دیگه کسی نیست که بهش بگم چقدر این دخترات سرتقند و هم مادرشون را اذیت می کنند و هم بچه هاشونو و باهم هرهر بخندیم ! دلم ازین میسوزه که اخرش هم عید فطر باهم چلوکباب نخوردیم ! و امشب چلوکباب با اینکه همه به جز اونها جمع بودند از گلوم پایین نرفت.دیگه تا مدتها باید دورش را خط بکشم!ِ این شب اخر که دکترها از هردو قطع امید کرده اند تنها یک چیز دلم می خواست و اون اینکه اون یکی داییم زنگ می زد ! حالم خوب نیست ولی خوب این ماجرای عشق و عاشقی ماهم به اخرش رسید و حالا می دونم که اگر دیگه نبینمش ؛ احساسم را راحت تر کنترل می کنم و زودتر تمام میشه ! چون باهاش حرف زدم ؛ البته نه درمورد احساسم ؛ ولی حرفهایی را که توی دلم بود بهش گفتم . خوب نگاهش کردم و صورتشو به عنوان کسی که برای یک مدت کوتاه احساس خوبی را به من هدیه داد وباعث شد (هرچند ناخوداگاه ) ایم سخت زندگیم را همراه با یک احساس و شور زندگی ؛ سپری کنم ؛ به یاد سپردم . خدایا ازت متشکرم ؛ چراکه همیشه درسخت ترین لحظات کاری کردی که من فشارزندگی را کمتر احساس کنم و بتوانم مایه ارامش دیگران باشم . هرچند که عاقبتش هم تنهایی باشد ! ولی کم کم دارم به ضریب هوشی خودم شک می کنم ؛ احساس خنگی بهم دست داده شدیدا!خیلی بده که ادم سریع الانتقال نباشه و دیر مفهوم را بگیره ! مثلا امروز وقتی داشتم از دکتر تشکر می کردم ؛ گفتم که خوب ؛ ما دیگر همدیگر را نخواهیم دید ؟ گفت: فکر نمی کنم ؛ چون من گواهی فوت صادر نمی کنم ! بعد که من در را بستم وسط حیاط تازه فهمیدم که چی می خواست به من بگه !! جای دختر خاله هام خالی ! وقتی جریان را براشون گفتم ؛ طبق معمول یکیشون گفت: از نتیجه ازدواج فامیلی بیشتر انتظار نمیره ! و اون یکی گفت که وقتی ادم سن بالا بچه دار میشه نتیجه اش همینه ! بابا مامانم فقط 36 سالش بوده ! نمی دونم با چه زبونی از شماهایی که نظر دادید تشکر کنم .همه مون می دونیم که دل بستن به موجودات ناشناخته کمی احمقانه است ولی وقتی دراوج نیاز به همصحبت هستی همین دوستان مجازی یک گوشه کوچولو از خلائ روحیتو پر می کنند و کلی نظراشون بهت دلگرمی میده ! باید بخوابم تا فردا کلی انرژی داشته باشم تا با واقعیت مرگ دست و پنجه نرم کنم . بدیش اینه که عضلات صورتم اصلا درست کار نمی کنند و در همه حال لبخند روی لبانم هست به خصوص وقتی که با کسی حرف میزنم ؛ حتی اگر توی دلم غوغایی باشه و بغض خفه ام بکنه و امان ازین مردم ظاهر بین ............... تورا به خدا منو تنها نذارید؛ من فکر نکنم فرصت داشته باشم به همه سر بزنم ولی شما مثل من نباشید.یک چیز دیگه ؛ چرا من اینجا نمی تونم پاراگراف داشته باشم و همش زیر هم پابلیش میشه ؟