دلم تنگ شده برای حسی که ازدستش دادم ! حسی که نمی دونم چی بود و امشب ازون شبهاست که تمام خاطرات خوب میان و میرن بدون اونکه ذره ای منو شاد کنند و فقط میان و میرن تا دلم را بیشتر بسوزونن و بیادم بیارن که زمان می گذرد و دیگه هیچ چیز بر نمی گردد . جالبه که یاد اوری خاطرات خوب منو بیشتر از خاطرات بد اذیت می کنه ! و اشکم را در میاره! دلم بد جوری گرفته ! دل می تونه بگیره ؛ میتونه تنگ بشه و میتونه بسوزه و احساس الان من ملغمه عجیبی از این سه حس است بدون اینکه بدونم چرا ! بدجوری سردرگمم ؛ یک کاری باید بکنم که نمی دونم چیه ! گیجم ! احساس می کنم از یک دنیای دیگه اومدم و یک تغییر بزرگ تو زندگیم رخ داده ؛ اونقدر بزرگ که کاملا گیجم کرده ولی نمی دونم چیه ! میفهمم تغییر کردم ولی نمی فهمم چه جوری ! همه ذهنم بهم ریخته و همه چیز بدجوری برام عوض شده ! تمام معیارهام ؛ اولویتهام ؛ برنامه هام ؛ و...همه گم شدند . خالی خالیم ! از خودم می ترسم ! انگار رباتی هستم که تازه ساخته شده و برطبق برنامه ریزی اتوماتیک کارهایی را انجام میده ولی من ادم بودم زمانی ! ارزشهایی برای خودم داشتم ؛ من کجام ! من کیم ! هر روز که می گذره از گذشته فاصله می گیرم بدون اینکه به چیز دیگری نزدیک بشم . توی خلا دارم میرم و با اطرافم بطور مبهم ارتباط برقرار می کنم . تنها چیزی که می فهمم اینه که این حالتها نرمال نیست . خدایا ! کمک ! سررشته زندگیم بد جوری از دستم در رفته ! زندگی که اونهمه برنامه براش داشتم و الان هیچ کدوم یادم نمیاد و اگر هم به یاد بیارم ارزش خودشو از دست داده برام ! من چم شده ؟ تو زندگیم من باید نقشی داشته باشم ولی نقشم را
گم کردم . کاملا از خودم دور شدم . همه چیز برام غریبه است . کتابام ؛ لباسام ؛ ادمهای اطرافم ؛.... من حالم اصلا خوب نیست. من گم شدم !. من خالی شدم ! چه اتفاقی افتاده ؟ چه اتفاقی داره میافته ؟ چیکار کنم ؟ همه چیز برام رنگ باخته ! ولی چیزهایی میشنوم که قبلا کمتر می شنیدم ! صدای یک گنجشک را راحت تر از صدای اگزوز اتوبوس می شنوم ! یا وزش نسیم را کاملا بر پوست خودم حس می کنم ! یا یک گل یخ زده و یا یک برگ خشک توی جوب اب بیشتر به چشمم میاد تا شلوغی خیابانها و ادمها ! شایدم یک جور سرخوردگیه ؟ نمی دونم !!
انگار تو دنیای وجودم ماهها جنگ و ویرانی بوده و حالا قشون دشمن یکباره همه چیز را رها کردند و رفتند . یک جور ارامش بعد از طوفان ! و من ماندم ووجودی که همه چیزش بهم ریخته و از هم قابل تفکیک نیست و باید از اول بازسازی بشه ! بهتر از اول ! ولی از کجا شروع کنم ؟ بهتر نیست کمی بیشتر صبر کنم ؟ ولی یک جورایی وقت ندارم ! همینجوریش 26 سال گذشته و خیلی داشته باشم 40 سال دیگه است ! 40 سال ! چیزی نمونده ! چی می خوام ؟ چی کار باید بکنم ؟ از کجا شروع کنم ؟باید تکلیفم را با خودم روشن کنم. بلاتکلیفم من الان ! از این شاخه به اون شاخه پریدن بس است .
فکر کردم اگر اینها را بنویسم شاید به نتیجه ای برسم که نرسیدم ! یا دارم میمیرم یا دارم خل میشم ! هر چی هست نرمال نیست! نه ارزویی و نه برنامه ای برای اینده ! بطور مطلق در حال زندگی می کنم ! حتی اگر خیلی چیزها نبودند نمی تونستم گذشته ام را باور کنم . چه گذشته دور و چه گذشته نزدیک ! الان حتی وقتی نوشته های قبلیم را می خونم هیچ حس اشنایی بهم دست نمی ده ! انگار نه انگار که اونها تراوشات مغز و روح همین ادم سردرگمه ! خیلی وقته این حالو دارم ولی امشب به بالا ترین حد خودش رسیده! |