-باید بنویسم چون که احساس می کنم این لحظات زمانی نیست که به راحتی ازش بگذرم اگرچه شاید همش بیهوده باشه ! یک چیزی تو دلم میگه که ممکنه اونکسی دیگه ای را دوست داشته باشه ؛ اون حلقه و اون تسبییح تصادفی نیست . واین تعللش از همه شک برانگیزاننده تره ! یک جورایی با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه ! منم که هیچی ! شاهکارم به خدا ! یواش یواش فکر می کنم این عادت بدیه که همش دارم احساساتم را از زیر ذره بین عبور می دم . وضع من از اون خراب تره و تنها تفاوت من و اون اینه که من دلم می خواد زودتر باهم صحبت کنیم و به یک نتیجه ای برسیم و اون داره دست دست می کنه ! امشب یک جورایی نسبت بهش گارد گرفته بودم ؛ همون دیوار دفاعی همیشگی . از طرف دیگه دلم می خواست سعی کنم با دقیق شدن تو رفتارش یک چیزایی بفهمم و این نمیشد . اگرچه توی جمع 10-20نفری فقط 4 نفر مون میدونستیم قضیه چیه و بقیه تو باغ نبودند ولی خوب نمیشد زیاد هم رو بازی کرد . عاشقشش نیستم ولی ادمیه که میتونم روش فکر کنم . چون موضعش را مشخص نمی کنه نمی تونم زیاد هم پا پی دوستام بشم که خوب چی شد . در هر صورت اونا طرف اونن بیشتر تا من . شاید به خاطر همین هم امشب کمی با احتیاط باهم برخورد می کردیم و مثل این گربه ها که قبل از دعوا هی دور هم می گردند؛ اوضاع همدیگر را بو می کشیدیم و بهم چپ چپ نگاه می کردیم . باید بسپارمش دست زمان و از امشب دیگه فکرش را هم نکنم تا خبری به بهم برسه ! اینجوری تو بلاتکلیفی موندن از کار و زندگی میندازتم و حالا هم که من کلی کار دارم . دختر 14 ساله چشم و گوش بسته نیستم که برای اولین بار از یکی خوشم اومده باشه . این اتفاق بارها افتاده و پس از مدتی هم همیشه فراموش شده ؛ پس میتونم از پسش بربیام . در حقیقت اینقدر ازین اتفاقها برام افتاده و بعدش هم هیچی نشده که اصلا نمیدونم اگه این قضیه جدی بشه چکار باید بکنم و هیچ تصوری ازش ندارم . دیگه عادت کردم که از یکی خوشم بیاد و چندی را تو التهاب بگذرانم و بعدش هم یادم بره .!! ته دلم هم از رویارویی با یک تغییر می ترسم و شاید به خاطر همین دارم خودم کلنجار میرم . شب که داشتم میرفتم قلبم داشت از حلقومم میومد بیرون و کلی هیجان زده بودم و وقتی که رسیدم قبل از اینکه برم تو کلی بالا پایین پریدم تا کمی ازین انرژی گوله شده را خارج کنم . و از پله ها که بالا رفتم داشت وسط راهرو با تلفن حرف میزد و یک سلام و پریدم توی خونه ! بعدش انچنان ارامشی داشتم که خودم هم تعجب کردم . تمام اون استرسها و هیجانها نیست و نابود شده بود . همش منتظر یک حس قلنبه بودم که نیومد . یک حس جدید ؛ یک حس خاص ولی هیچ چیزی جز ارامش نبود.و همین منو ترسوند . چون انتظار داشتم کمی ازون حس جلسه اول بیاد به سراغم و یا یک کشش خاص ! بقول معروف دلم براش ضعف بره ! یا وقتی فیزیکی نزدیک همیم اون ویز ویز عجیب را توی تنم احساس کنم و هیچ کدام نبود .و به همین خاطر میگم این ادم هیچ احساسی نسبت به من نداره وگرنه من می فهمیدم . و من هم ادمی نیستم که مردم را بزور وادار کنم از من خوششون بیاد . و حس میکنم که 99% ادم دیگه ای قلبش را اشغال کرده و اون نمیتونه تصمیم بگیره ! این هم اصلا حس خوبی نیست ؛ چون با اعتماد به نفسم در جنگه ! و من مستعد از دست دادن اعتماد به نفسمم ! و اگر این اتفاق بیفته من می فهمم که خیلی خرم و نتونستم خودم را مجاب کنم که این اتفاق ربطی به ضعف و کمبود های من نداره !!!!!! خدایا بهم صبر بده و طاقتی را که بتونم این لحظات را هم به خوبی از سر بگذرانم و این تجربه ای ارزشمند باشه برای طی بقیه این راه زندگی !