دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

-باید بنویسم چون که احساس می کنم این لحظات زمانی نیست که به راحتی ازش بگذرم اگرچه شاید همش بیهوده باشه ! یک چیزی تو دلم میگه که ممکنه اونکسی دیگه ای را دوست داشته باشه ؛ اون حلقه و اون تسبییح تصادفی نیست . واین تعللش از همه شک برانگیزاننده تره ! یک جورایی با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه ! منم که هیچی ! شاهکارم به خدا ! یواش یواش فکر می کنم این عادت بدیه که همش دارم احساساتم را از زیر ذره بین عبور می دم . وضع من از اون خراب تره و تنها تفاوت من و اون اینه که من دلم می خواد زودتر باهم صحبت کنیم و به یک نتیجه ای برسیم و اون داره دست دست می کنه ! امشب یک جورایی نسبت بهش گارد گرفته بودم ؛ همون دیوار دفاعی همیشگی . از طرف دیگه دلم می خواست سعی کنم با دقیق شدن تو رفتارش یک چیزایی بفهمم و این نمیشد . اگرچه توی جمع 10-20نفری فقط 4 نفر مون میدونستیم قضیه چیه و بقیه تو باغ نبودند ولی خوب نمیشد زیاد هم رو بازی کرد . عاشقشش نیستم ولی ادمیه که میتونم روش فکر کنم . چون موضعش را مشخص نمی کنه نمی تونم زیاد هم پا پی دوستام بشم که خوب چی شد . در هر صورت اونا طرف اونن بیشتر تا من . شاید به خاطر همین هم امشب کمی با احتیاط باهم برخورد می کردیم و مثل این گربه ها که قبل از دعوا هی دور هم می گردند؛ اوضاع همدیگر را بو می کشیدیم و بهم چپ چپ نگاه می کردیم . باید بسپارمش دست زمان و از امشب دیگه فکرش را هم نکنم تا خبری به بهم برسه ! اینجوری تو بلاتکلیفی موندن از کار و زندگی میندازتم و حالا هم که من کلی کار دارم . دختر 14 ساله چشم و گوش بسته نیستم که برای اولین بار از یکی خوشم اومده باشه . این اتفاق بارها افتاده و پس از مدتی هم همیشه فراموش شده ؛ پس میتونم از پسش بربیام . در حقیقت اینقدر ازین اتفاقها برام افتاده و بعدش هم هیچی نشده که اصلا نمیدونم اگه این قضیه جدی بشه چکار باید بکنم و هیچ تصوری ازش ندارم . دیگه عادت کردم که از یکی خوشم بیاد و چندی را تو التهاب بگذرانم و بعدش هم یادم بره .!! ته دلم هم از رویارویی با یک تغییر می ترسم و شاید به خاطر همین دارم خودم کلنجار میرم . شب که داشتم میرفتم قلبم داشت از حلقومم میومد بیرون و کلی هیجان زده بودم و وقتی که رسیدم قبل از اینکه برم تو کلی بالا پایین پریدم تا کمی ازین انرژی گوله شده را خارج کنم . و از پله ها که بالا رفتم داشت وسط راهرو با تلفن حرف میزد و یک سلام و پریدم توی خونه ! بعدش انچنان ارامشی داشتم که خودم هم تعجب کردم . تمام اون استرسها و هیجانها نیست و نابود شده بود . همش منتظر یک حس قلنبه بودم که نیومد . یک حس جدید ؛ یک حس خاص ولی هیچ چیزی جز ارامش نبود.و همین منو ترسوند . چون انتظار داشتم کمی ازون حس جلسه اول بیاد به سراغم و یا یک کشش خاص ! بقول معروف دلم براش ضعف بره ! یا وقتی فیزیکی نزدیک همیم اون ویز ویز عجیب را توی تنم احساس کنم و هیچ کدام نبود .و به همین خاطر میگم این ادم هیچ احساسی نسبت به من نداره وگرنه من می فهمیدم . و من هم ادمی نیستم که مردم را بزور وادار کنم از من خوششون بیاد . و حس میکنم که 99% ادم دیگه ای قلبش را اشغال کرده و اون نمیتونه تصمیم بگیره ! این هم اصلا حس خوبی نیست ؛ چون با اعتماد به نفسم در جنگه ! و من مستعد از دست دادن اعتماد به نفسمم ! و اگر این اتفاق بیفته من می فهمم که خیلی خرم و نتونستم خودم را مجاب کنم که این اتفاق ربطی به ضعف و کمبود های من نداره !!!!!! خدایا بهم صبر بده و طاقتی را که بتونم این لحظات را هم به خوبی از سر بگذرانم و این تجربه ای ارزشمند باشه برای طی بقیه این راه زندگی !

اینا رو همون دیشب باید تو دفتر خاطراتم می نوشتم و نه اینجا . یک بحران و نمی دونم چه باید کرد .از در که اومد تو حدس زدم که باید اون باشه . یک کشش خاص و عجیب و این دل نامرد هم نگذاشت و نه برداشت و فریاد زد خودش ! اونقدر بلند که حس کردم همه فهمیدند وبی اختیار با نگاه دنبالش می کردم تا ربطش را به جمعمون بفهمم و وقتی با یکی از دوستای خوبم سلام علیک کرد ته دلم لرزید . تا زمانی که دوستم بهم معرفیش کرد زیر نظر داشتمش .شاید چون قیافه اش ازون تیپاست که من یک جورایی دوست دارم ولی این دلیلش نیست چون ادمهای بسیار خوش قیافه تر تو زندگیم اومدند و هیچ اتفاقی نیوفتاد . و موقعی که دوستم بهم گفت این ادم را کشیدم اینجا تا همدیگر را ببینید : داشتم از زور هیجان می مردم . و یک نفر هم اونجا بود ولی جالب بود که هیچ کششی نسبت بهش نداشتم . نمی دونم چرا این ادم برام یک احساس امنیت اورد تو ! اونقدر قوی که دلم می خواست برم توی بغلش و زار زار گریه کنم .ییک احساس مردونگی و تمام کارهام اومد جلوی چشمم . تمام هدفها و برنامه هام . اخ اگه میشد به خودم حالی کنم که ادم مناسب همون کسیه که تورا در جهت اهدافت یاری میده و نه کسی که تو به خاطرش همه کارهاتو بذاری زمین و بشی اونی که اون می خواد . به حد کفایت خوش قیافه بود و هر کاری کردم برای جلسه اول یک چیزی پیدا کنم که بخوره توذوقم نشد .یک جورایی باهاش راحت و بیتکلف بودم وبدون هیچ رودربایستی . انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم . خیلی عجیب بود و با تمام احساسهای این چند ساله ام متفاوت . دقیقا همون چیزی را بهم می دادکه هیچ کس بهم نداده . یک جور احساس امنیت . و من اینو اصلا دوست ندارم .هر چقدر هم ادعای یک دختر تحصیل کرده را در بیارم باز هم تهش همون زن سنتی وابسته به مردش هستم . از خودم بدم میاد . ولی واقعیتیه که باید پذیرفت و تغییرش داد . بعدشم که از نمایشگاه اومدیم بیرون نصف بیشتر راه را عر زدم تو اون ترافیک و بدون دلیل .شانس اوردم که هیچ کدوم نیومدند تو ماشین من !! داشتم می مردم که این بغض و اشکها را به یک نفرنسبت بدم ولی اون تو این ماجرا نقشی نداشت . و خودم بودم و خودم . این ادم خیلی برام عجیب غریب بود . انگار که سالهاست باهمیم و یک جور احساس مالکیت نسبت بهش داشتم و یک کشش خاص یا همون قیلی ویلی دل ! بی رو دربایستی یک جور کشش جنسی عجیب و غریب که اینو هم اصلا دوست ندارم . سالهاست که دارم با خودم کلنجار می رم که کمبودهای زندگیم نباید توی انتخابم تاثیر بگذاره و حالا ... و می ترسم این احساسهای متناقض ؛ چشمم را ببنده به روی انچه که باید ببینم و زمانی باز کنم که همه چی تموم شده و یک مسئولیت گنده و تعهد سفت و سختی بر دوشمه ! از اون طرف نباید به خاطر ترس از اشتباه جا بزنم و باید جلو برم .در حقیقت اون چیزی که من باید باهاش مبارزه کنم این زن سنتیه درونم که به عنوان میراث هزاران نسل پیش من بهم رسیده و توی روحم حک شده !زنی که نمیتونه فکر کنه و از روی عادت و عرف تصمیم می گیره و کارهایی را که بهش دیکته شده را انجام میده ؛ زنی که نمیتونم از زندگیم حذفش کنم و چون از احساساتم تغذیه می کنه و برای حذفش باید چشمه احساسم را بخشکونم تا بمیره ! یک زن سنتی که دلش می خوادیک نفر باشه که مواظبش باششه و حمایتش کنه و نمیدونه که تو این وانفسا مردها از خودشون هم نمی تونن حمایت کنند چه برسه به اون . زنی که یک بخشی از کودک محروم درونمه و من هنوز کلی با این بچه کار دارم . زنی که فکر می کنه هرچی بزرگترها و قدیمیها گفتند درسته و اون باید مو به مو حرفاشون را اجرا کنه ! یک زن سنتی که دوست داره رود احساسات منو سد ببنده جلوش و تغییر جهت بده به سوی یک نفر .و نمیدونه سدی که بدون تفکر جلوی این رود کشیده میشه ؛ سیلی عظیم و ویرانگر را پشت خودش نگه میداره که خودش طاقتشو نداره و این سیل میتونه همه چیز را بیرحمانه با خودش بشوره وببره ! و من نمی ذارم که این زن زندگیه من و یک نفر دیگه را به گند بکشه ! ولی باید اعتراف کنم که این ادم با تمام ادمهایی که این دوسال اومدند تو زندگیم فرق داشت . و من می ترسم خیلی هم می ترسم . از اینکه دوباره خیلی اشتباهات را تکرار کنم می ترسم .