خودم خوب می دونم که اینروزها کمتر یادت می کنم .
حتی دیگر حرفی هم ندارم که تو قنوتها بزنم . و اشکم هم خشک شده .
نمی تونم دعا کنم .
زبانم نمی چرخه .
فقط دستهای خالیم را جلوت دراز می کنم و زیر لب می گویم شکر .
ادامه می دم حتی با این همه سردی تا خودت اون شور و عشقی را که لازمه و لیاقت توست بهم عطا کنی .
میام جلو . لنگ لنگان .
اهسته اما پیوسته .
ولی میام جلو . و بذار که بیام جلو .
خوشحالم نفر اولی هستم که برای این یادداشت عمیق و با ارزشت کامنت می گذارم ... اونم لحظا ای که صدای اذان میشنوم .... موفق باشی مایل بودی به من هم سر بزن
باید از شما خیلی چیزا یاد گرفت خیلی چیزا