دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

روزهای عجیبی است .
مثل کابوسها کودکی.
هرچه میدوم به جایی نمی رسم .
هرچه فریاد می زنم صدایم در نمی آید .
یا حداقل به گوش کسی نمی رسد.
انگار روحی هستم که دیگران مرا نمی بینند .
انگار دیگر ادم نیستم از نظرشان .
پس فکر می کنند هیچ احتیاجی هم به بودنشان ندارم .
اوایل اذیتم می کرد تا جایی بهم گفتی انچه با گدایی بدست اید حتی اگر قیمتی ترین باشد باز بی ارزش است و من فهمیدم که حتی برای عشق و محبت راه ندارد که گدایی کنم .
پس راحت شدم و سبک .
دیگر از بندگانت هیچ انتظار ندارم و امیدوارم انان نیز متوقع نباشند.
ولی تجربه خوبی بود این یک سال و نیم گذشته .
تجربه ای برای رسیدن به راهی که بتونم باهات ارتباط برقرار کنم .
و این اواخر بهم یاد دادی که فقط منت خودت را بکشم و عشق خودت را طلب کنم .
چرا که ارزش انچه تو پروردی فقط با عشق تو همسنگ می شود.
پس خودت شدی هدف غایی.
گدایی عشق تو از ارزشش کم نمی کند . این را باور دارم .
و تنها می ماند این نفس لامروت که می کوبد و میزند.
نکنه صدای منو نشنوی ؟
نکنه نبینی که چه جور دست و پا میزنم ؟
نکنه ...
و هرچه می گویم که او با معشوقهای زمینی فرق دارد باز می ترسد .
ولی خوشحال است که نزد تو سوتفاهم و بدفهمی وجود ندارد و این ماییم که خیلی جا ها درک نمی کنیم و یا حتی نمی بینیم جواب تورا !
شکر که حلیم و رحیم .
کمکم کن دوستت داشته باشم .
منو از درگهت نران .
کمکم کن که بتونم رابطه منطقی با بندگانت برقرار کنم و کمکم کن تا ...
کمکم کن تا ثبات قدمم را درین را از دست ندهم .
می دونم که با تمام وجود تنها و دلشکسته دارم دست و پا میزنم .
کمک کن تا این دست و پا زدن به قدمهایی استوار بدل بشه .
کمک کن تا بتونم فریاد بزنم دوستت دارم .
و نگذار ضعفهام سد راهم بشه ای مهربانترین مهربانان !