دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

هیچ وقت ادمها برام مهم نبودند .
به جز یک نفر که به همدم همیشگیم تبدیل شده هیچ وقت سفره دلم را پیش کسی باز نکرده بودم . چون هیچ کدومشون هم منو محرم نمی دونستند که حالا بخوان محرم من بشن .
یک دیوار نا مرئی دورم بود و با همه یک فاصله مشخصی را حفظ می کردم .
تو اون جمع تنها یک نفر بود که بهش و به کاراش اعتقاد داشتم و او استادم بود.
تا پارسال زمانی که دیگه نتونستم با تنهاییم بسازم و تصمیم گرفتم ازین پوسته خارج بشم .اونقدر گشتم و گشتم تا بتونم کسی را پیدا کنم که بتونم باهاش حرف بزنم .
اونام قبولم کردند.
بودن با اونها بعد از مدت زیادی تنهایی مستی عجیبی برام داشت . بودن با ادمهایی که می تونستم باهاشون حرف بزنم .
یک ماهی بیشتر نگذشته بود که تو امدی و یک ماه بعد ش رابطه مون جدی شد.
استادم تایید کرد و بهم گفت که بهترین ها نصیبم شده . اون دوتا دوست هم تشویقم کردند که چرا که نه ؟!
ترس! از روز اول که شروع کردم این حس با من بود .
از روز اول احساس می کردم کار درستی نمی کنم . از روز اول فکر می کردم دارم کاری را می کنم که از نظر همه اشتباه و غلط است.
حس می کردم با این کارم بر خلاف رود شنا می کنم.
فکر می کردم قدرتش را دارم.
حس می کردم همه عالم و ادم منو با انگشت بهم نشون می دن و می گن این همونیه که داره اشتباه می کنه .
این همونیه که داره زندگی خودش و چند نفر دیگه را هم تباه می کنه .
و ...
تمام این حسها بود گاهی اشکار و گاهی پنهان .
و باعث می شد نتونم اعتماد بنفس کافی تو این رابطه داشته باشم .
ولی مبارزه کردم .
سعی کردم هر قدم که بر می دارم با اگاهی باشه و بدونم چی کار می کنم که بعدا پیش خودم شرمنده نباشم و بگم ندونستم و نمی دونم چی شد .
سعی کردم طوری پیش برم که بتونم مسئولیت کارهام را قبول کنم و بگم خودم کردم و خودم خواستم .
بهم گفتی نترس .
بهم گفتی ولی هیچ وقت نتونستم بهش عمل کنم .
همیشه می دونستم که بار روی تو زیاد تره و به خودم می گفتم ببین که اون با تمام این مشکلات چه جوری داره پیش میره و تو یک هزارم مشکلاتش را داری پس تو هم می تونی .
ولی این ترس موذی و اون حس عدم امنیت همیشه بود .
گاهی فکر می کردم می تونم با توکل به اون معبود جاودانی بهش غلبه کنم و و اون موقع با قدرت میومدم جلو .
غافل از اینکه تو همون مسائل هم لنگ میزدم.

می دونم که بارها گفتی : نترس ولی باز هم نتونستم نترسم .
ولی باور کن تلاش خودم را کردم ؛ همون طور که تو هم برای ازبین بردنش تلاش کردی.

زمان گذشت و کم کم زمزمه های مخالفت به نوع رفتارمون به گوشم می رسید . هر کسی یک جوری با متلکی مستقیم یا کنایه ای در لفافه حرفش را می زد که این راهش نیست .
و من دلم به عشق و شور تو خوش بود .
عشق و مهری خالصانه که بی تجربگی و بی تدبیری من خاکسترش کرد .
خالصانه دوستت داشتم و می دونم عاشقانه دوستم داشتی .
و من فکر می کردم حرف ادمها اهمیت نداره و باید اونجوری پیش بره که تو می خوای .
و با تمام وجود سعی می کردم طوری پیش برم که بهم نزدیک تر بشیم و در ضمن مسئولیت کارهام را هم برعهده بگیرم .
اما اون حس بد همیشه بود و من قدرتش را نادیده گرفتم . دقیقا مثل قطره ابی که سنگی را سوراخ می کنه اون حس بد ازون زیر داشت خیلی چیزا را از بین می برد و روش من اشتباه بود که سعی کردم بهش اهمیت ندم و نادیدش بگیرم .
در مقابل تجربه و بلوغی که تو داشتی ؛ من یک موجود خام وبی تجربه بودم .
تو با یک نگاه خیلی چیزا را تا اخرش می خوندی که من حتی سطحی ترین قسمتشم نمی دیدم .
و انتظاراتت هم در سطح خودت بود و من هرگز درکشون نکردم . ولی سعیم را کردم که بتونم توقعاتت را براورده کنم .

به خودم هیچ وقت اطمینان نداشتم . همین باعث می شد که وقتی باهم مشکل پیدا می کنیم نتونم درست تجزیه تحلیل کنم . از یک طرف فکر می کردم کارم و رفتارم درسته و از طرف دیگه تو دقیقا همون کار را زیر سئوال می بردی !
نمی تونستم بفهمم که حق با کیه و احساس می کردم که احتیاج دارم با یک نفر سومی حرف بزنم .
و اونجا بود که پای ادمها بوسط کشیده شد .
از یک طرف توی خودم چیزهایی می دیدم که تو در موقع عصبانیت انکارشون می کردی و از یک طرف حرف تو برام سندیت داشت. و من سرگردون بین این دو حس. و تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که با یک نفر بی طرف مشورت کنم .
قبول کن که استادم بی طرف ترین بود . چون همیشه پیش من از خوبیهای تو می گفت و طرف تو بود .
ولی در مورد بقیه اشتباه کردم .
من اونقدر درگیر خودم بودم که به انچه اطرافم می گذشت توجه نداشتم .
نفهمیده بودم که ارام ارام بدل شدی به کسی که مورد حسادت خیلیاست .
بدل شدی به کسی که خیلیا ازت کینه دارند و منتظرند که بهت ضربه بزنند .
اینو نفهمیدم تا زمانی که باهاشون درددل کردم و مثل سگ پشیمون شدم .
اونشب از دستت عصبانی بودم و از یک طرف فکر می کردم همه دوستت دارند واز طرف دیگه بدجور احساس تنهایی می کردم . سوتفاهم پشت سوتفاهم ...
در کمال حماقتم فکر می کردم اگر با اونها درد دل کنم شاید کمی هم به من توجه کنند .
دلم می خواست باور کنم که ادمها منو دوست دارند و به خاطر رفتارم سرزنشم نمی کنند. و اون زمان اوج اون ترس بود و می خواستم بهشون بگم که منم می فهمم که دارم برخلاف رود شنا می کنم و می دونم که همه مخالفید . اوج حماقت بود .
ولی بعد ازینکه دهنم را باز کردم مثل سگ پشیمون شدم . اونقدر پشیمون که حتی روم نشد بهت بگم که چه گندی زدم و این کار را بدتر کرد .
بعد تو چشمم را باز کردی و فهمیدم که قربانی عقده ها و کینه های شخصی ادمها با تو شدم .
دهنم را بستم و سعی کردم تا دوباره سر و سامانی به این وضعیت بدم .
ولی خوب خیلی دیر شده بود و من هر روز ضعیف و حساس تر می شدم.
طرف تو هم که دیگه هیچ کمکی بهم نمی کرد .بارها بهم گفتی نترس و توکل کن ! و من نتونستم .
بهم گفت : زبان مشترک بین شما خیلی ضعیف بود و نتونستید هم بهش پر و بال بدید .
نیازهای تو را من نمی فهمیدم و نیازهای منو تو درک نمی کردی.
احتیاج داشتم با اومدنت به دنبالم بهم بفهمونی که دوستم داری و تو فکر می کردی که من درکت نمی کنم که چقدر کار داری و سرت شلوغه و کارهای عقب افتادت برام اهمیت نداره .
تو به زبان خودت بهم عشق می ورزدیدی و من تنها یک لایه تمسخر درک می کردم .
خیلی چیزا تقصیر خریت و بی تجربگی من نیست تقصیر اینه که من زبان تو را درک نمی کردم.
قبول دارم که تو این رابطه خام بودم و خودخواه .

و قبول دارم که همین خامی باعث شد که تورا له کنم . هیچ وقت پشتت نبودم چون فکر می کردم تو اونقدر قوی هستی که نیازی به من نداری. اشتباه بود .
باور کن عمدی نبود چون باری من عزیز بودی و ارزشمند .

با تمام شدنش تنها یک امید نبود که مرد .
اعتماد من به ادمها هم از بین رفت .
ادمهایی که فکر می کردم منو دوست دارند در صورتیکه من تنها یک وسیله بودم که اونها عقده ها و کینه های شخصیشون را توش خالی کنند.
ادمهایی که هیچ وقت بهشون کاری نداشتم و تنها ازشون عشق و احترام متقابل می خواستم و اونها به من کار داشتند و منو وسیل رسیدن به هدفشون قرار دادند.
تمامشم تقصیر خودمه . هیچ وقت ادم شناس خوبی نبودم وبه همه اعتماد داشتم .
و به جز تو و استادم هیچ کس خالصانه کمکم نکرد و دستم را نگرفت .

اعتمادم به خودم هم از بین رفته .
باور داشتم که می تونم برخلاف رود شنا کنم و نتونستم .
باور داشتم که می تونم توکل کنم و برترسهام فئق بیام و نتونستم .
باورداشتم که می تونم به یکی عشق بورزم و خوشبختش کنم و دقیقا بر عکس شد .
به اتیش حماقتهای من سوختی .

ببخش.
خوشبختانه دلایلی که دیروز استادم برام اورد غیر از اون چیزایی بود که تصور می کردی .دلیلی کاملا منطقی بر اساس اختلاف فرهنگی و اخلاقی و تربیتی که باعث میشه نتونیم به راحتی زبان مشترکی پیدا کنیم .
قسم خوردم که دوریت را تحمل کنم و نذارم کار ازین بدتر بشه چون با هر قدمی که بریم جلو صد قدم عقب تر پرت میشیم .
قسم خوردم که برام یک خاطره بشی .
یک خاطره عزیز که خیلی چیزا را بهش مدیونم .
بهترینها را برات ارزو می کنم و می دونم که لیاقتش را داری.





اضطابها و دلشوره های من مسخره و احمقانه است .اره حق باتوئه ولی برای من خیلی بزرگند. درست که نگاه کنی تمام دغدغه های این دنیا مسخرند و ارزش ندارند ولی ببین ادمها چه جوری زیر بارشون خم می شن و می شکنند و دوباره می ایستند.
تو را در نظر نمی گیرم !
ولی می خوام بدونی که همون موقع که فکر می کردی و ادعا داری که سنگ تمام برام گذاشتی هم من کار خاصی ندیدم ازت .
و مهم اینه که عقیده دارم مردی با شرایط تو برای بدست اوردن دل دختری مثل من خیلی بیشتر ازینها باید تلاش می کرد. که خوشبختانه (البته برای تو) این وسط ادمهایی بودند که خیلی به نفع تو کار کردند .
و مهمتر ازون اینه که اگر اون موقع کاری کردی فقط برای خودت بوده وگرنه من هیچ توقعی ازت نداشتم و حالا که از دور نگاه می کنم می بینم که منم زیادی بهت سرویس دادم .
زیادتر از اونی که باید باشه ! پس بی حساب شدیم .!!
نمونه اش هم روزای ۲۷ و ۲۸ و۲۹ اردیبهشت !
اون روزها من برات سنگ تموم گذاشتم و اگر به چشمت نمیاد به خاطر خودخواهیته !
دلم می خواد بدونم کدوم کارت را همسنگ اون روزای من قرار می دی ؟
تو تنها کاری که کردی این بود که وقت گذاشتی و باهم بودیم و قبول دارم که به یک سری نکات توجه داشتی مثل جریان حلقه ! ولی ایا به خاطر من از تمام ارزشهات گذشتی ؟
ایا به خاطر من با تمام اون چیزایی که باور داشتی و عرف جامعه بهت القا می کرد جنگیدی ؟
ایا به خاطر من به اونایی که دوستشون داری و برات از همه چی مهمترن پشت کردی ؟
نگو که من این کارا را نکردم .
بدون که همون که می دونستم اونا با رفتار من مخالفت می کنن و باز هم ادامه دادم خودش برای من کلیه !
همین که به اونا دروغ بگم و یا حقیقت را پنهان کنم برام خیلی درد داشت .
کدوم کارت را با اینا مقایسه می کنی ! لا اقل بگو که منم بدونم .

تمام رفتارت فقط یک سری کارهایی بود که همه اون اولای اشنایی انجام می دن و بهمین خاطر بهت گفتم اگر فکر می کنی تا اخر ادامه می دی اینجوری بیا جلو .
یادته !روی پل عابر پیاده صدر.
بنابرین به اون دوران نناز که اون موقع هم اگر صدام در نمیومد فقط به خاطر این بود که کل ماجرا تنوعی بود تو زندگیم.
یادته بهت گفتم اونقدر همه قربون صدقه ام رفته اند که اشباع شدم ؟
من خوب یادمه چون اونشب به خاطر حرف زدن با تو یک ساعت تمام تو حیاط نشسته بودم.
تو مشکلت افراط و تفریطیه که تو رفتارت داری !
یا همه چی (البته از نظر خودت ) یا هیچ چی !
یا باید با فاصله دو متری از هم بشینیم یا تو بغل هم باشیم .
اینه که ازارم می ده !
حالا می فهمم چرا بعضی کارای من تو را عصبانی می کرد . برای اینکه دقیقا همون خصوصیات و اخلاق تو وجود خودته !
جریان دستمال چرک یادت میاد کما اینکه اوندفعه هم حق با من بود که با حال مریض مثل سگ باهام رفتار کردی.پنجشنبه همون کار را تو با من کردی !
چون اونی نبودم که تو می خوای و برایت اصلا اهمیت نداشت که من چی می خوام .خیلی قشنگ ول کردی و رفتی !
درست مثل یک آشغال.
بعدشم می گی حالا نری پیش خودت بگی این فقط مارو برای حال کردن می خواست ؟
با رفتار اونشبت چیزی غیر ازین هم میشه فکر کرد .؟
اونشب فقط
می خواستم مثل دوتا دوست باهم بریم بیرون.
دوتا دوست معمولی .
ولی وقتی میای جلو پس این یک رابطه معمولی نیست .
اره دستت را گرفتم ولی باید بدونی بین دست گرفتن و هزار اتفاق دیگه کلی فاصله است.
منم حق دارم ازت انتظار داشته باشم که به خود من هم توجه کنی !
مخصوصا اون مجله را گرفتم. اولا برای اینکه ببینم چقدر به من توجه می کنی و دوما برای اینکه حدس می زدم که ...بالاخره بهتر از سکوته !
تو اونشب حتی یک نگاه هم به من نکردی ! نگاهی که دلم را گرم کنه ! می دونم که بازم می گی توقع زیادی دارم ازت ولی وقتی یک سری اتفاقها میوفته نمی تونم باور کنم که فقط یک دوستی ساده بین ماست.و اونم که اخرش . خیلی بی انصافی !
ولی باید بدونی که من فکر می کنم در لحظه لحظه این ده ماه رابطه برات سنگ تموم گذاشتم.

امیدوارم که بفهمی !
و امیدوارم که اونی را که می خوای پیدا کنی ! البته می دونم که خودت به نتیجه بهتری رسیدی چون تو بلد نیستی با طرفت چه جوری رفتار کنی! و بهتر که دیگه با احساسات کسی بازی نکنی!
چون من با اینکه هنوز دل کندن ازت برام سخته ولی می دونم که من از پس توقع های تو بر نمیام .
تو اگر اون زمان که ادعاشو داری به قول خودت با تمام وجود اومدی جلو می تونستی !
ولی من نمی تونم و نمی خوام.
چون نگاه که می کنم می بینم که منم در حد خودم و حتی بیشتر از توان خودم عمل کردم و خوب به چشم تو نیومد.
یک سری لحظه های خوب و یک علاقه ساده در مقابل اینهمه توقع دوام نمیاره .