بعد از هجده سال زنگ زد.هجده سال پیش را یادم میاد شبش همه به مناسبت تولد عمه خانوم مهربون اونجا جمع بودیم . می گفت فرداش مسافره برای کارهای شرکت می خواد بره ترکیه. عادت داشتیم به این رفت و امداش.
صبح یادمه وقتی بیدار شدم مامانم با چشمهای اشک الود از برادرم بازخواست می کرد .
: تو نمی دونستی ؟ مگه میشه؟ شماها که همیشه باهم بودید .
: سکوت
من نخودی خانواده بودم پس هیچی به من ربط نداشت و این خودم بودم که بایدهمه چیز را کشف می کردم.عصر همه خانه مادر بزرگ جمع شدیم جایی که میشد با دختر خاله ها به حل معما های خانواده بپردازیم.
: می دونی مشکل چیه؟
: اره دایی جون رفته.
: اینو که من خودم می دونم . مگه بقیه دایی ها نرفتند این چون بیخبر رفته و دروغ گفته همه اینجور دمغند.
: نه اخه اخه جای خوبی که نرفته رفته عراق!!!
اون موقع جنگ بود جنگی که همه فضای زندگی ما رو پر کرده بود و عراق بدترین جای دنیا.
سن کم من در ان موقع نمی گذاشت به عمق این اتفاق پی ببرم.
: ما نباید می گذاشتیم به اون رادیوی لعنتی گوش کنه!
: بابا همه به اون گوش می کنند ولی کسی اونارو جدی نمی گیره!
: همش تقصیره این اقا جون مستبده . برای من که زن شوهردارم شخصیت باقی نمیذاره چه برسه به یک پسر جوون بیست ساله.
: راست میگی تقصیر ماهم هست که هممون سرمون به کار خودمون گرم بود و خوشحال از فرارمون از خونه پدری
به فکر این پسر نبودیم.
:...
:...
سالها گذشت و او به موجود نامرئی خانواده تبدیل شد و حتی زمانیکه شناسنامه ها عوض شد هیچکس به روی خودش نیاورد که ثبت احوال اسمش را در شناسنامه مادربزرگم از قلم انداخته!
ولی همه می دیدند که مادر بزرگ مظلوم من یک زن کاملا سنتی مطیع شوهر اب می شود و اب می شود
و به خاطر این زن نفرت خانواده از این گروه بیشتر وبیشتر می شد.
برای ما تا مدتها این گروه کسانی بودند که ادمهاییرا که مشکل خانوادگی دارند را گول می زنند و پیش خودشون می برنند ودیگر اجازه نمی دهند که همون ادمهای مهر بونی باشند که ما بچه ها می شناختیم.
من خودم اعتقاد دارم زمان نعمت بزرگیست که ما داریم ولی ان سال بر ما چه گذشت مایی که مادر هامون برامون مظهر استقامت بودند جلوی چشممون شکستند چشمهای سرخشون که یادمون نمیره
زمان گذشت ولی مادر بزرگم با غم یار شد چشمهاش دیگه نخندید
کینه توی دل ما رشد کرد کینه ای همراه با ترس
اثری عجیب روی ما موند
یک روز توی دانشگاه توی دستشویی شماره ای روی دیوار دیدم مر بوط به ان گروه که برای تبلیغ روی دیوار توالت نوشته بودند.
انقدر ترسیدم که خودم هم تعجب کردم احساس کردم الان بدبخت میشم ترسی که تمام ناخوداگاه بود ترس از یک شماره تلفن از محیط دستشویی می ترسیدم از فکر اینکه تو دانشگاه عزیزم ادمهای اینچنینی هستند مور مورم شد از فکر اینکه من توی توالتی رفتم که ادمی با اون طرز تفکر اونجا بوده حالم بد شد ولی دلم می خواست زنگ بزنم و فریادهای این چند سال را برسرشان بکوبم ....
حالا بعد از ۱۸ سال زنگ زده
حالم خوب نیست کاش زنگ نمیزد
وقتی بهتر شدم دلم می خواد بیشتر دربارش بنویسم چون فکر می کنم شاید کسانی به خودشون بیان.
صحبتهاش با مامانم هم جالبه
می نویسم
اگر احساس کردید بدرد خوره خواهش می کنم لینک بدید چون من واقعا می خوام نظرات مردم را دربارش بدونم.