دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

گذشت زمان

وقتی ادم به عقب برمیگرده و اتفاقهایی را که افتاده مرور می کنه یکسری سوالهای عجیب غریب براش پیش میاد که اکثرا هم با اگر شروع میشه.
چند وقت پیش که داشتم به جنبه عاطفی- سنتی زندگیم نگاه می کردم به یکسری از این سوالها با جوابشون برخوردم ولی جالب اینجا بود که نتیجه همه یک چیز بود.

اگر با اولین خواستگارم ازدواج کرده بودم بچه نداشتم وشوهرم هم یک سال بعد از ازدواج به علت ناراحتی های روحی خودکشی کرده بود ومن الان افسردگی داشتم.

اگر با دومین خواستگارم ازدواج کرده بودم بچه ام کلاس دوم بود و من و شوهرم به خاطرکلاهبرداری و شارلاتانی شوهرم یا زندان بودیم یا متواری در کشور های حاشیه خلیج فارس.و من الان افسردگی داشتم.

اگر با سومین خواستگارم ازدواج کرده بودم بچه ام کلاس اول بودومنبرای کمک خرج خانه مثل خر باید کار می کردم و سر ماه پول را تقدیم شوهرم می کردم تا او به من پول توجیبی بدهد چون عقیده داشت زن نباید اختیار پول را داشته باشد اصلا زن نباید اختیار داشته باشد ومن الان افسردگی داشتم.

اگر با چهارمین خواستگارم ازدواج کرده بودم بچه ام مهد میرفت ومن غرق در اسایش مالی به خاطر زنبارگی شوهرم و کوته فکری وسطحی نگری او در خانه زندانی بودم و الان افسردگی داشتم.

اگر با پنجمین خواستگارم ازدواج کرده بودم بچه ام تازه بدنیا امده بود و شوهرم برای هزارمین بار داشت تصمیم می گرفت چکار کند و کدام راه را انتخاب کند برود یا بماند درس بخواند یا دهمین نامه انصرافش را به دانشگاه بدهد اصلا از کجا شروع کند ومن میان اینهمه بلاتکلیفی و سردر گمی الان افسردگی داشتم .

و حالا به خاطر حضور همه این ادمها در زندگیم سعی می کنم از روح وروانم به اندازه کافی مراقبت کنم فعالیت و شخصیت اجتماعیم را داشته باشم سعی کنم افقهای جدید را در زندگیم پیدا کنم و یک اپسیلون عقاید فمینیستی داشته باشم و در اخر در مورد زندگیم با قاطعیت تصمیم بگیرم.

تمام این چیزهایی را که نوشتم بلاهایی بود که سر همسران خواستگارهای من امده و مشکلاتی است که نفر بعد از من دچارش شده است.
انتخاب دشواریست ازدواج.

ادامه

تلفن خانه ما خیلی کم زنگ میزنه چون یک جورایی همه فامیل به هم نزدیکیم . دوستای منم که ترجیح میدن جمعه ها از دست من خلاص باشند .بنابراین وقتی تلفن زنگ زد ههیچ همتی نکردم که اونو بردارم.
شانس مامانم بود که همون نزدیکیا بود.
: بفر مایید
: بله ؟
: شما؟
: مسعود ؟؟؟
: کدام مسعود؟
اسم داییم مصطفی بود ولی اسم شناسنامه ایش مسعود بود که من اصلا به یاد نمیارم که کسی مسعود خطابش کرده باشه.
: اه مصطفی تویی؟
این جمله منو مثل گندم جرقه پروند صداش خیلی بد میامد وقطع ووصل میشد بنابراین مامان فرصت می کرد به من توضیح بده .
؛ میگه مصطفی است ولی صداش را نمی توانم تشخیص بدم .
گوشی را به گوش من نزدیک کرد شاید یادش رفته بود که اون موقع من ۷ سالم بوده و حافظه شنوایی خوبی هم ندارم ولی صدا اشنا بود تن صدای دیگر دایی هام را داشت.

: کجایی تو ؟
: همون جای قبلی .
: هیچ احوالی از مادرت و پدرت می پرسی ؟
:اخبار را دارین؟
: کدوم اخبار امریکا باهاتون راه نیامد یا اینکه رییس را گرفتن ؟
: اخری خوب شما چه کار کردید ؟
این سوال مامانم را جوشی کرد تمام فشار های ناشی از مراقبت از مادربزرگ مریضم و دلهرهای دوری و بیخبری از برادرش با این سوال تبدیل به خشم غیر قابل کنترلی شد .
: ما چه کار کردیم .؟! به ما چه ؟ مگه ما مسئول اونم هستیم اون اگه مسئولیت سرش میشد در مورد اون جوانهای بیچاره ای که ایجا ولشون کرد تا بدون دادگاه اعدام بشن کاری می کرد .
گرفتنش ماهم یک نفس راحت کشیدیم.
:یعنی هیچ کاری نکردین؟
: تو بعد از این همه سال زنگ زدی ببینی ما چه کردیم بدون اینکه اصلا بپرسی شما زنده این حالتون خوبه .
: اخه من خیلی سرم شلوغ بوده
: مگه همه کار های حزب دست توه که در عرض ۱۸ سال نیم ساعت هم وقت ازاد نداشتی؟
: نه من دنبال عقیدم رفتم و
: تو عقیدت برات محترمه ولی وقتی خانواده را که رکن اول جامعه ایرانیه زیر پا میذارید و عشق به اون را تو دل خودتون می کشید چه جوری می خواهید باور کنیم که دلتون به حال کشور و مردمش می سوزه !
:من ..
و تلفن قطع شد و بلا فاصله جلسه خانوادگی تشکیل شد .
مامانم هنوز اعتقاد داشت که نه اون برادر من نبود
بابام می گفت اینا از اون طرف زنگ زدن مزه دهن ایرانیها را بفهمند
خالم می گفت کاشکی ملایم تر با هاش برخورد کرده بودی
اون یکی می گفت حقش بود
دیگری میگفت ولی اون حتما به ما احتیاج داشته که زنگ زده چون الان اونا تو بد وضعیتی هستند شوکه شدند شاید این شوک باعث شه از خواب مصنوعی بیرون بیان پس باید ملایم تر برخورد کرد.۰
.....
از مهشید عزیز (زنانه)متشکرم که نظرش را گفت و بهم لینک داد منهم عقیده دارم که برای انها گروه جای تمام علقه ها را گرفته و فکر می کنم مادرم کاملا احساسی برخورد کرد .
از همه این پنجاه نفری هم که امدند و نظر ندادند متشکرم !!!
این ماجرا در خانواده بایگانی شد تا در روزمرگی هایمون کمرنگ بشه .