دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

ملنگم ! کاملا بی حس ! انگار روی اب خوابیدم و داره منوبا خودش میبره !اونها 60 سال باهم زندگی کردند ! زندگی که شاید هیچ کدام ما تحملش را نداشتیم و از نظرمون نه اون زن ایده الی بود و نه دیگری شوهر مطلوبی ! ولی این زندگی از نظر انها یعنی عشق ! اونها اونقدر عاشق هم بودند که حالا دارند باهم می رند! یکیشون توی ای سی یو و دیگری توی خونه! دلم براشون نمیسوزه ! چون اونها بهترین زندگی را که می تونستند داشته باشند داشتند و چیزی بیشتر ازش نمی خواستند! دلم از این هم نمی سوزه که ایکاش توجه بیشتر بهشون می کردم و تنهاشون نمی ذاشتم ؛ چون هر چه در توانم بود براشون انجام دادم! تنها دلم برای خودم می سوزه که با رفتن اونها از حضورشون درزندگیم محروم میشم ! دلم از این میسوزه که دیگه کسی برام نمی خونه : لیلا ؛ لیلا ؛ منو کشتی با اون چشم سیاهت! و منم ریسه برم که اولا من لیلا نیستم و دوما کجای این چشمها سیاست که حالا بخواد کسی راهم بکشه ! دلم ازین می سوزه که دیگه کسی نیست که بهش بگم چقدر این دخترات سرتقند و هم مادرشون را اذیت می کنند و هم بچه هاشونو و باهم هرهر بخندیم ! دلم ازین میسوزه که اخرش هم عید فطر باهم چلوکباب نخوردیم ! و امشب چلوکباب با اینکه همه به جز اونها جمع بودند از گلوم پایین نرفت.دیگه تا مدتها باید دورش را خط بکشم!ِ این شب اخر که دکترها از هردو قطع امید کرده اند تنها یک چیز دلم می خواست و اون اینکه اون یکی داییم زنگ می زد ! حالم خوب نیست ولی خوب این ماجرای عشق و عاشقی ماهم به اخرش رسید و حالا می دونم که اگر دیگه نبینمش ؛ احساسم را راحت تر کنترل می کنم و زودتر تمام میشه ! چون باهاش حرف زدم ؛ البته نه درمورد احساسم ؛ ولی حرفهایی را که توی دلم بود بهش گفتم . خوب نگاهش کردم و صورتشو به عنوان کسی که برای یک مدت کوتاه احساس خوبی را به من هدیه داد وباعث شد (هرچند ناخوداگاه ) ایم سخت زندگیم را همراه با یک احساس و شور زندگی ؛ سپری کنم ؛ به یاد سپردم . خدایا ازت متشکرم ؛ چراکه همیشه درسخت ترین لحظات کاری کردی که من فشارزندگی را کمتر احساس کنم و بتوانم مایه ارامش دیگران باشم . هرچند که عاقبتش هم تنهایی باشد ! ولی کم کم دارم به ضریب هوشی خودم شک می کنم ؛ احساس خنگی بهم دست داده شدیدا!خیلی بده که ادم سریع الانتقال نباشه و دیر مفهوم را بگیره ! مثلا امروز وقتی داشتم از دکتر تشکر می کردم ؛ گفتم که خوب ؛ ما دیگر همدیگر را نخواهیم دید ؟ گفت: فکر نمی کنم ؛ چون من گواهی فوت صادر نمی کنم ! بعد که من در را بستم وسط حیاط تازه فهمیدم که چی می خواست به من بگه !! جای دختر خاله هام خالی ! وقتی جریان را براشون گفتم ؛ طبق معمول یکیشون گفت: از نتیجه ازدواج فامیلی بیشتر انتظار نمیره ! و اون یکی گفت که وقتی ادم سن بالا بچه دار میشه نتیجه اش همینه ! بابا مامانم فقط 36 سالش بوده ! نمی دونم با چه زبونی از شماهایی که نظر دادید تشکر کنم .همه مون می دونیم که دل بستن به موجودات ناشناخته کمی احمقانه است ولی وقتی دراوج نیاز به همصحبت هستی همین دوستان مجازی یک گوشه کوچولو از خلائ روحیتو پر می کنند و کلی نظراشون بهت دلگرمی میده ! باید بخوابم تا فردا کلی انرژی داشته باشم تا با واقعیت مرگ دست و پنجه نرم کنم . بدیش اینه که عضلات صورتم اصلا درست کار نمی کنند و در همه حال لبخند روی لبانم هست به خصوص وقتی که با کسی حرف میزنم ؛ حتی اگر توی دلم غوغایی باشه و بغض خفه ام بکنه و امان ازین مردم ظاهر بین ............... تورا به خدا منو تنها نذارید؛ من فکر نکنم فرصت داشته باشم به همه سر بزنم ولی شما مثل من نباشید.یک چیز دیگه ؛ چرا من اینجا نمی تونم پاراگراف داشته باشم و همش زیر هم پابلیش میشه ؟
نظرات 7 + ارسال نظر
رختکن خاطرات دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:08 ق.ظ http://mehdishift.blogspot.com

این متن اون اولش خیلی قشنگ شروع شد و خیلی قشنگ بود ... من از این کلمه شور زندگی خیلی خوشم میاد به معنی واقعیش ... راستی سینما هم رسیدی بیا حتما

آرش دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:32 ق.ظ http://arashsami.persianblog.com

سلام ، همیشه تو اینجور مواقع ، زبونم بند میاد ، چیزی نمیتونم بگم چون کمکی نمیتونم بکنم ، فقط امیدوارم قدرت تحملتون انقدر باشه که این دوه رو بگذرونین ، میدونم خیلی سخته ، کسایی که آدم دوستشون داره ، یکهو بذارن برن، نمیدونم ، چقدر دلم گرفت.

گلابتون دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:27 ب.ظ http://golabatoon.blogspot.com

عزیزم قوی باش
من هر روز می آم اینجا. اگه کمکی خواستی بگو با کمال میل در خدمتم با اینکه منو نمیشناسی ولی می تونی روم حساب کنی
۱ بار به امتحانش می ارزه .....

امید دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:55 ب.ظ

...برو و دستشون رو بگیر و بهشون بگو که چقدر دوستشون داری...بگو که چقدر برات مهمند...هر چند که قبلا بارها اینو بهشون گفتی یا در عمل ثابت کردی...باز هم بگو...مطمئن باش که اگر هم ظاهرا صدات رو نشنون اما پیغامت رو میگیرن...زود باش و قبل از شروع مسافرتشون اینو دوباره براشون تکرار کن.

If tomorrow never comes…

If I knew, it would be the last time
That I'd see you fall asleep,
I would tuck you in more tightly
and pray the Lord, your soul to keep.

If I knew it would be the last time
that I see you walk out the door,
I would give you a hug and kiss
and call you back for one more.

If I knew it would be the last time
I'd hear your voice lifted up in praise,
I would video tape each action and word,
so I could play them back day after day.

If I knew it would be the last time,
I could spare an extra minute
to stop and say "I love you,"
instead of assuming you would KNOW I do.

If I knew it would be the last time
I would be there to share your day,
well I'm sure you'll have so many more,
so I can let just this one slip away.

For surely there's always tomorrow
to make up for an oversight,
and we always get a second chance
to make everything just right.

There will always be another day
to say "I love you,"
And certainly there's another chance
to say our "Anything I can do?"

But just in case I might be wrong,
and today is all I get,
I'd like to say how much I love you
and I hope we never forget.

Tomorrow is not promised to anyone,
young or old alike,
And today may be the last chance
you get to hold your loved one tight.

So if you're waiting for tomorrow,
why not do it today?
For if tomorrow never comes,
you'll surely regret the day,

That you didn't take that extra time
for a smile, a hug, or a kiss
and you were too busy to grant someone,
what turned out to be their one last wish.

So hold your loved ones close today,
and whisper in their ear,
Tell them how much you love them
and that you'll always hold them dear

Take time to say "I'm sorry,"
"Please forgive me," "Thank you," or "It's okay."
And if tomorrow never comes,
you'll have no regrets about today…

آسمان هفتم دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:48 ب.ظ http://saanieh.blogspot.com

دیبای عزیزم آرام آرم فراموش میکنی... فقط ممکن است زمان کمی دیر و سخت بگذرد. آهسته آهسته از فکرت بیرون میرود. شاید در آینده وقتی به این لحظه فکر کنی آشفتگی خاطرت برایت بی معنی بیاد... زمان شاید همه مشکلات را حل نکند... اما مشکلات را به باد فراموشی میسپارد...

م.ن سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:58 ق.ظ

ای کاش میتونستم بهت کمکی کنم...اینقدر خوب متوجه احساست هستم که وقتی نوشته هاتو میخونم حس میکنم خودم اونها رو نوشتم....منم یه جایی مشابه شما ایستادم... اما انگار بعضی وقایع رو باید تنها تجربه کرد هر چند آدمهای زیادی دوروبرت باشند..

منحرف پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:29 ب.ظ

in yeki matne ro key neweshty ke man nadidam !!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد