دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

من خودم می دونم که تو رابطه با دیگران و به خصوص جنس مخالف بسیار محافظه کارم وشاید تا حدی ترسو ! و زمانی که پیگیر علتش شدم کسی بهم گفت که ریشه در روابط خانوادگی داره و من خیلی تعجب کردم چون روابط در خانواده مابرپایه عشق و اعتماد شکل گرفته و اون برام توضیح داد که مثلا دخترهایی که برادر بزرگتر دارند در رابطه با مردها بسیار موفق تر هستند تا اونها که خواهر دارند و ولی اونهایی که خواهر دارند به نوعی مستقل ترند از اونهایی که برادر دارند.و حضور دایی و عمو هم به همین ترتیب در شکل گیری زندگی اجتماعی فرد موثره ! و می گفت تو چون در خانواده ای هستی که مردهای همخون مثل دایی و عمو در زندگیت حضور نداشتند و همش یک نام یا صدایی بودند که از صدها فرسنگ انورتر می شنیدی ؛ و حتی دربین همسالان خودت همه دختر بودید ( هر 25 سال در خانواده ما یک پسر بدنیا میاد ) پس به نوعی یک خلائ نامرئی در شخصیتت هست . و من هیچ وقت این حرفها را جدی نگرفتم و حالا که بمناسبتی هر چند دلگیر همه دایی هام در کنارم هستند تازه احساس میکنم یک جایی تو روحم خالی بوده وداره پر میشه ! پر از احساس خوب و اطمینان ! گاهی با خودم می گم جون به جونت کنن یک زن ایرانی هستی که ناخوداگاه از وابستگی به مردی در زندگیت لذت می بره و حالا هم که موجوداتی گیر اوردی که بی قید و شرط دوستت دارند داری لذت میبری ! ولی فکر نمیکنم موضوع اینقدر هم احمقانه باشه ! و من الان که می خوام احساسم را از حضور انها در کنارم توصیف کنم باید خیلی تلاش کنم. یک جور اطمینان قلبی ؛ یک جور احساس پشتوانه داشتن نه برای حمایت بلکه برای زمانی که به کسی نیاز دارم . الان که فکر می کنم می بینم همین احساس را از کودکی تسبت به خاله هام داشتم ؛ در کمترین حدش گوشهایی بودند برای درد دل .که همین کلی کمکم می کرد برای حل مشکلاتم ؛ گاهی بدون اینکه حتی چیزی بهم بگن ! و حالا احساس می کنم راحت تر می تونم خیلی تصمیم ها را بگیرم . چرا که ادمهایی که دوستشون دارم در سرتا سر دنیا پراکنده اند. یک احساس خوب و پر از دلگرمی ! من با اینکه عقیده دارم ادم باید به اون حد شخصیت برسه که بینیاز از موجودات بیرونی باشه و بتونه گلیم خودشو از اب بکشه بیرون ولی اعتراف می کنم که هنوز تا رسیدن به اون حد شخصیت راه زیاد دارم و حضور ادمها در زندگیم نقش موثری دارد و لی باعث رشد وشکوفایی شخصیتیم میشه !

امسال سال عجیبی بود سالی که پر از تموم شدن بود ! تموم شدن رابطه ها به خصوص ! خیلی از ادمها از زندگیم رفتند بیرون به خصوص ادمهایی که توی زندگیم نقشهای موثری داشتند و اگرچه رفتند ولی من فکر می کنم به نوعی تمام شدن رابه ها زمانی اتفاق افتاد که کمترینن لطمه را به من میزد و درست در زمانی رفتند که من انها را درونی کرده و همواره در روح خودم حضورشون را در کنارم حس می کنم. وخودم کاملا متوجه تغییر شخصیت درونی خودم هستم و کاملا احساس می کنم که دارم پوست میاندازم و این سردرگمی الانم مثل زمانیه که دارید لباس عوض می کنید و سرتون توی یقه گیر میکنه و برای چند لحظه جایی را نمیبینید ! بالاخره سرم را بیرون می کشم و لباس جدیدم را می پوشم . لباسی که شاید اولش توش معذب باشم ولی مسلما نو تر و مناسب تر از این یکی است . و تمام این وسواسی که الان دارم همه وهمه به همین خاطر است که اون لباس خوب از اب دربیاد .

نظرات 4 + ارسال نظر
بی بی سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 03:37 ب.ظ

چه زیبا نوشته بودی عزیز دلم. بله. همینطوره. و خیلی شجاعت می‌خواد و صداقت با خودت که بتونی به این زیبایی این احساساتت را بیان کنی. همیشه سبز باشی مثل بهار. و در ضمن از من به تو نصیحت لباسهایی که تنگ هستند یا بهشون حساسیت داری و یا هرگز نمی‌پوشی توی کمد نگه ندار. بعضی روابط هم همینطورند. فقط دست و بالت رو تنگ می‌کنند و دور و برت رو شلوغ می‌کنند بدون اینکه خاصیتی بدهند. همیشه فکر می‌کنی داریشون ولی در حالیکه اندازه تنت نیستند و یا به درد تو نمی‌خورند. اگر نباشند کمدت خالیه و راحت تر فکر می‌کنی و تصمیم می‌گیری. شاد باشی و پیروز

شوالیه سیاه سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:42 ب.ظ http://blackknight.persianblog.com

انسانها نیازمند یکدیگر هستند و اصولا اجتماعی . نمیشه گفت که یک نفر بی نیاز از دیگران میتونه باشه مگر اون آدمهایی که زندگیشونو وقف عبادت تو کوها می کنند و بیشتر به خود شناسی فکر میکنن اگر چه به قول یکی از بزرگان انسان واقعی کسی هست که با دیگران بجوشه و در عین حال یک لحظه از یاد خدا و احساس نیاز به او غافل نشه .

همیشه سپید باشی.

امید سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 07:26 ب.ظ

با بی بی کاملا موافقم. خیلی قشنگ به نکته اصلی (جریان لبس وکمد) اشاره کرده.

بی بی جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:06 ب.ظ

مرا ببخش این کامنت برای مطلب بعدی است چون بلاگ سپات اجازه نمی‌ده دوبار کامنت بگذاریم. می‌خواستم بهت بگم دیبا جان این قدر این کودک درونت را اذیت نکن. آزادش بگذار. بگذار بچگیش رو بکنه. با منطق خشک جلوش نایست. گاهی برای خودت گل بخر . کادو بخر. هر کاری دوست داره بکن. هیچ اشکالی نداره. باور کن. من خودم یک مادرم و همه این مراحل را هم با کودک درونم و هم با بچه هایم تجربه کرده ام. اگه می‌خواهی یاغی نشه تا جایی که ممکنه به حرفش گوش کن در این صورت یک وقت که با قاطعیت بگی نه بدون چون و چرا به حرفت گوش می‌ده. فقط یک کمی سیاست می‌خواد. ولی از من به تو نصیحت هرگز او را سرکوب نکن. بگذار بازیش رو بکنه. فقط جاهایی که نمی‌شه به حرفش گوش بدی گوش نده . همیشه سبز باشی مثل بهار. باور نمی‌کنی این کودک درون گاهی اوقات یک خوشیهایی برای آدم به ارمغان میاره که من با وجود اینکه سالها از عمرم گذشته هنوز دلم به بازیگوشیهای کودک درونم خوشه! قربون شیطنتش برم. از قول من یه ماچ هم بهش بده و فردا هم یک شاخه گل بخر و تقدیمش کن. مرسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد