دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

باید بنویسم چون در غیر این صورت این افکار منو خواهند کشت ! تو این مدت به جز یک روز هیچ وقت به این فکر نکردم که ممکنه تو نباشی ! از همون هفته های اول می دونستم که تو همونی که باید باشه ! ولی بدبختیش اینجاست که اینو میدونستم ولی حسش نمی کردم ! و همینطور هر چه جلوتر رفتیم اطمینانم بیشتر شد !تائید ادمهایی که تائیدت کرده بودند برام اهمیت داشت ولی توانتخایم تاثیر نداشت و فقط دلم را قرص تر می کرد . بودن با تو در هر لحظه لذت بخش بود و همین باعث می شد ثابت قدم تر بشم و مطمئن تر که تو همونی و تنها من باید بیشتر بشناسمت ! تو بود و نبودت مشکلی نداشتم واین چگونگی بودنت بود که فکرم را درگیر می کرد . و رفتم جلو ! تمام شجاعتم را جمع کردم و رفتم جلو ! با هیچ کس حرف نزدم چون می دونستم که حرف ادمها چقدر روم تاثیر میذاره و برای همین تنها کسانی را به خلوتم راه دادم که می دونستم تائیدم می کنن! دلم می خواست به یک اطمینان قلبی برسم تا بتونم برای این رابطه بجنگم ! و هنوز هم میدونم که می دونی با تمام تلاشم اون چیزی نبود که من می خواستم ! تمام تلاشم را کردم و پا روی همه حصارهای دورو برم گذاشتم و دلخوشیم این بود که عشق شجاعت می خواد و من با شکستن دیوارهای دور و برم دارم شجاعت به خرج می دم !! هیچ وقت توی زندگیم از کارهایی که کردم پشیمون نبودم شاید یک کوچولو بعدش خودم را سرزنش می کردم ولی تو دراز مدت به این نتیجه می رسیدم که اون بهترین تصمیمی بود که در لحظه می تونستم بگیرم ! و برام جالب بود که تو این مدت دیگه انگار نه انگار که ما در حال تصمیم گیری هستیم ! حس می کردم که همه چیز تموم شده ! باید این چرکابه ها از دلم بریزه بیرون و گرنه گنداب میشه ! همه چیز از پریشب شروع شد که گفتی ادمها را با اون چیزی که دوست دارند امتحان می کنند و نکنه یک روز منو دوست نداشته باشی ! و من ترسیدم چون به قدرت کلام اعتقاد داشتم و می دونم که کلامی که از دهان خارج بشه می تونه تبلور پیدا کنه ! و گذشت ! دیروز حالم خوب نبود ! شاید خستگی روحی و شاید جسمی ! و شاید انرژیهای منفی دوستان و ارادتمندان !و تنها زمانی سرحال بودم که با تو بودم ! امروزم همونجورم ! کلی کار دارم ولی باید بنویسم ! دیروز وقتی که منتظرت بودم تا اون 7 طبقه را بیای پایین ؛ یک گنجشک کوچولو اومد روبروم ! و با دیدنش دلم باز شد ! عجیب دلم باز شد ! شاید تو اخرای حالم را دیده باشی ولی بعد از اون گنجششکک حالم دوباره خوب شد ! خدا خیلی دوستت داره چون اگر اون گنجشک را نمی فرستاد معلوم نبود با چه معجونی طرف بشی ! خلاصه گنجشکک اومد و حس کردم که بهم داره پیغامی را می ده از یک جای خوب که نگران نباشم و منو به حال خودم ول نکرده و حواسش بهم هست ! همون چیزی را که باید میشنیدم ! و لحظات خوب باهم بودن گذشت ! و باز هم شب یک فکر لعنتی اومد سراغم ! فکری که تو این مدت هیچ نشانی ازش نبود ! اگر این ادم اونی نباشه که باید ؛ چه می کنی ؟ تو که تمام پلها را خراب کردی ! و زندگیت را به پاش ریختی ! راستش از اونجا شروع شد که داشتم به همکارات فکر می کردم و ناگهان به این نتیجه رسیدم که نکنه این جریان بهم بخوره و زمانی دور تو را با کسی دیگه ببینند و چه ها خواهند گفت ! و بعد خودم تعجب کردم از اینکه این فکر به مغزم رسید ولی بلافاصله نیرویی از جنس انرژی صبح بهش پر و بال داد و رشدش داد ! که خوب این جریان هم می تونه بهم بخوره و یک راه خیلی ساده داره و اونم اینه که دیگه دوستش نداشته باشی ! و من فریاد کشیدم که دوستت دارم ولی دیدم که فریادم از ته چاه در میاد ! بلافاصله شروع کردم به جمع اوری مدارک و شواهد ولی بهم گفت که داری خودت را گول میزنی و درگیر خوشیهای لحظه ای شدی ! درگیر این شدی که کسی هست و بعد از مدتها تنهایی تنوعی ایجاد شده ! و با اطمینان بهم گفت که تو دوستش نداری ! و من فرار کردم ! من حتی جلوی خودم هم نمیتونم بایستم ! و من در را برویش بستم و خفه اش کرد م ! ولی این راهش نیست ! می دونم که باید یک تغییر تو رابطه بوجود بیاریم ! از روز مرگی می ترسم و می دونم چقدر موذیانه منو به انتها میرسونه و دلم خوش است که تو نیز اهل روزمرگی نیستی ! باید اینو بهت بگم که خوشبختانه یا بدبختانه بسیار موجود تنوع طلبی هستم و هر چیز حتی یک رابطه پر از هیجان خیلی سریع جذابیتشو از دست میده و یاد گرفتم برای ادامه ان زود به زود باید رنگ و لعابش را عوض کنم ! و حالا می دونم که زمانش رسیده ! و دیشب در کنارت در اوج لذت بودم و می دانستم که این حقمه که به اینجا برسم وحالا که از این نظر خیالم راحت شد می دانم که باید به دیگر ابعاد زندگی برسیم ! این یک هشداره برای اینکه ماهی را بتونی نگهش داری باید ابشو عوض کنی وگرنه میمیره ! هرچقدر هم بهش غذا بدی باز توی یک اب راکد دوام نمیاره ! وقتی که شروع کردم دلم سخت گرفته بود ولی با خارج کردن این افکار و یاد اوری حضور صاحب اون گنجشک حالم بهتر شد ! و فهمیدم که باید بجنگم اول با خودم و بعد با دیگران تا بتونم شکر این نعمت را به جا بیارم وگرنه خیلی راحت ازدستش میدم ! راحت تر از نفس کشیدن ! ومن نمی خوام که این نعمت را از دست بدم ! نمی خواهم ! با وجود تمام سختیها که پیش رومه و تمام رنجهایی که باید بکشم ؛ حضورت توی زندگی برام مهمه ! ولی اگر نتونیم ازین ابتلا بیرون بیایم باید فاتحه اش را بخونیم ! یک تغییر هر چند کوچک تنها وسیله دفاع من در مقابل اون والد بزرگه که این مدت تمام معیاراش را بهم ریختم و شبانه روز باهاش کل کل کردم ! و میدونم که میدونی ؛ پس کمکم کن !
نظرات 2 + ارسال نظر
سینا شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:33 ق.ظ http://faghatharf.persianblog.com

ببخشید که خلوت شما رو به هم زدم . ولی خواستم بدونین یکی با تمام وجودش به این عشقتون احترام میزاره و از اعماق قلبش آرزوی خوشبختی براتون داره .

[ بدون نام ] دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 04:04 ق.ظ

راستی چون تو کامنت قبلی نشد اینجا از همراهت تشکر میکنم که با حرفای گرمش ؛ قلب فسرده منو کمی روشن کرذ . و به پاس همراهیش تمام آرزوهای خوب روبراش دارم ؛ راستی بگم که کامنتش رو قبلا توی چند تا پست قبل دیده بودم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد