دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

خوب ؛ طبق روال عادی زندگی ؛ یک دوره دیگه از زندگیم هم با همه سختیها و غصه هاش تمام شد و دیگر تکرار نخواهد شد.حاضرم بازهم مریض داری بکنم ولی یک شب تو مراسم عزاداری با این رسوم مسخره اش شرکت نکنم. بابا اگه ابروی پدربزرگم به اینه که استکان لب طلایی با نعلبیکی سرمه ای اورده بشه و استکان ساده با نعلبیکی زرشکی ؛ همون بهتر که این ابرو بریزه !!!!!از این تشریفات مسخره حالم بهم می خوره ! واقعا خسته می شم . وقتی مردم اونقدر شعور ندارند که توی زمان داغدیده گی از ادم متوقع نباشند ؛ به من چه که به ساز اونها برقصم ! خداییش من خودم هرزمان ختمی میرم و می بینم افراد درجه یک ودو پذیرایی می کنند حرصم می گیره ! چون به عقیده من ؛ این زمان تنها زمانیه که ادم می تونه و باید که خودش را خالی کنه و سبک بشه ! حالا تصور کنید امروز دختر خاله بیچارم اشکش بند نمیومد داشت چایی می داد و اشکش میریخت تو چاییها ! یا اون یکی دستش لرزش گرفته بود ولی سینی خرما را می چرخوند ! دیگه اخرش همه مون ول کردیم ! مردم هم که دیگه شورش را در اوردند ! واقعا توی حال خودم نبودم ونفسم بالا نمیومد ؛ یکی اومده بهم میگه میشه از فلانی بپرسی پهلوی کدوم دکتر پف زیر چشمش را برداشته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!سعی می کنم تنها باشم و توی جمع نباشم ! چرا باید به ادمهایی احترام بگذارم که منو درک نمی کنند و نمی فهمند که من الان احتیاج دارم روحم را ترمیم کنم ! الان نیاز دارم که باورکنم که دیگه نمی تونم بی دریغ به او محبت کنم ! احتیاج دارم که به خودم بفهمونم که دیگه لازم نیست لگن زیر پاش بگذارم یا کمک کنم تا پوشکش را عوض کنم ! و دیگه کسی نیست که شاهد زجر کشیدنش باشم ! تا ابد میشه خاطراتش را بیاد اورد و گریست ولی می دونم نه او راضیست و نه خدا ! سالها بود که منو نمی شناخت و همیشه هم می گفت این کیه ! ولی دیشب یک لحظه حضورش را در کنارم حس کردم و گرمی دستش را بر روی سرم ! و فهمیدم که ازم تشکر کرد ؛ برای کاری که تنها و تنها برای دل خودم انجام داده بودم ! خدایا چقدر خوبه که تورا دارم !ازامانتی که به من سپرده بودی در حد توانم ؛ مراقبت کردم و به شکرانه حضورش در زندگیم ؛ تلاش خودم را کردم تا قدرش را بدانم و حالا که ازم گرفتیش ؛ دیگه تویی و او . و می دونم زندگی در کنار تو بهتر از دنیای کوچک من است . ولی خیلی برام سخته که پامو تو اون خونه و تو اون اتاق بذارم . میدونم زمان میگذره و زندگی جریان خودش را طی می کنه وصبر باید کرد . قسمت سخت ماجرا ؛ خال بستن و ظاهر سازی برای مادربزرگ نیمه هوشیارم است که از شانس ما درست زمان ملاقات حواسش میاد سرجاش ! دیروز تو راه بیمارستان بودم که مجبور شدم برگردم و با پدربزگم خداحافظی کنم و بلافاصله برگردم بیمارستان و سربه سر مادربزرگ بیچارم بذارم ولی پدرم دراومد اونقدرکه خالی بستم . و امروز هم از بهشت زهرا یکسره رفتم بیمارستان و دوباره مزخرف به اون بیچاره گفتم . خوبیش اینه که اونقدر چیز تو دهنش چپوندند که نمی تونه حرف بزنه و من هرچی دلم بخواد میگم ! وای به روزی که بخواد سئوالی از من بکنه ! ولی چشمهاش پر از سئواله که من از زیر جواب دادن بهش طفره میرم !

دیشب خیلی زود اومدم خونه ! ساعت 7 :؛ بعد از مدتها که سیندرلایی رفتار می کردم و راس ساعت 12 خونه بودم . دیگه بودنم : دردی را دوا نمی کنه و تحمل این مرحله سخته ! دیروز صبح ؛ مامانم تصمیم گرفت که درمان و مراقبت پزشکی را قطع کند ؛ چون اقای دکتر عزیزبه صراحت به من گفت که دیگه کاری نمی تونه بکنه و این داروها و سرمها برای دلخوشی ماست . دیروز ساعتها بالای تختش ایستادم ؛ برام جالب بود دقیقا احساس زمانی را داشتم که بالای تخت یک نوزاد بودم. رفتارهاش همون جوری بود. دیدید دستتون را طرف دست نوزاد می برید میگیره ! حالات صورتش تمام و عکس العمل هاش همه وهمه منو یاد نوزادی می انداخت که دنیای اطرافش اهمیت خاصی براش نداره ! دیروز روز خوبی بود . یکی از دوستام زنگ زد و بهم گفت که هر وقت احتیاج داشتم بهش بگم و سلام کلی ادم دیگه را هم بهم رسوند. کلی خوشحال شدم . شب هم یک دوست ناشناخته کلی حال و هوام را عوض کرد و به نوعی منو وارد زندگی واقعی و روز مره کرد. یادم اورد که میشه یک شام خوب خورد و یک موسیقی خوب گوش کرد و از زندگی لذت برد ! ساعت 12 است و من از پدربزرگ و مادر بزرگم هیچ خبر ندارم.تلفنها را جواب ندادم ! داشتم فکر می کردم دل من چقدر قانع است ! وقتی دو نفر حالم را می پرسند و بهم امید می دهند یا حتی حضورشون را احساس می کنم ؛ تمام مشکلات حل می شند یعنی در حقیقت اونقدر قوی میشم که تمام مشکلات برام قابل حل میشوند ! من کشف کردم که یک موجود احساساتیم به طوریکه درتقابل بین عقل و احساس همیشه این احساسم است که موفق میشه ولی این عقلم هم دیگه راهش را یادگرفته ! برای اینکه کار خودش پیش بره ؛ راه کارهای احساسی پیشنهاد می کنه ! دلم می خواد این کنسرت شهرام ناظری را برم. امشب کلاس زبان دارم . یکشنبه که نرفتم ؛ وقتی من کلاس زبان نمی رم بدونید اوضاع روحیم تا چه حد بهم ریخته است. چون من به هیچ قیمتی حضور در کلاسهای این ادم راکه منو مجبور به تفکر می کنه از دست نمی دم. من به طور کلی با نظر یونگ روانشناس در مورد عشق موافقم ! اگرچه شاید این نظریه را کمی دستکاری کرده باشم و اونو شخصی کرده باشم! اون میگه که عشق نتیجه فرافکنی ابعاد ناشناخته و سرکوب شده وجود انسانهاست ؛ بطوریکه ادمها وقتی بعدی از شخصیت راکه نااگاهانه سرکوب شده در شخصیت طرف می بینند به طور نا خوداگاه به طرفش کشیده میشند و اگر که اون جنبه شخصیتی را در خودشون رشد بدهند این علاقه رنگ می بازد و به نوعی هرچه بیشتر عاشق بشی بیشتر خودت را خواهی شناخت! حتی اگر به اون فرد نرسی باز با تجزیه احساست می تونی بفهمی که چرا از اون خوشت اومده و اون جنبه را در خودت رشد بدی و اگر اون خصوصیت از نظر تو مورد تائید نبود می تونی بپذیریش و بشناسی ! چون این جنبه های پنهان ما هستند که مانند بمب شیمیایی عمل می کنند و ما را به خریت وا می دارند!و شناسایی شون کلی از اثر مخربشون کم می کنه! من با تعمق روی احساساتم کشف کردم که این حس جاه طلبی منه که ادمهایی مانند اون دکتر بیچاره را برام ارزشمند می کنه ! حس جاه طلبی که تا به حال منفور بوده و رد می شده ! همیشه از ادمهایی خوشم میامده که احساس می کردم میشه به اونها افتخار کرد و در کنارشون ایستاد و گفت این ادمی که اینقدر پیشرفت کرده به من علاقه داره ! و خودم می دونم که این حس چقدر احمقانه است. من اگر ادم حسابی باشم باید به خودم افتخار کنم نه دیگران ! خیلی رودارم به خدا ! مردم بدبخت سالها زحمت بکشند و پیشرفت کنند اونوقت من بهشون افتخار کنم ! خسته نشم یهویی! خانوم جون تنبلی را کنار بگذار ! یک اعتراف هم بکنم ! میگن هرکس تصورات لذت بخشی از زندگیش داره یا همون فانتزی ها! من شیرین ترین تصوری که دارم اینه که توی یک تخت دونفره خوابیدم و همسرم هم درکنارم درحال مطالعه است!!!!!!!!!!!!دیگه این تنبلی شورش را دراورده ! اخه ادم عاقل اون ادم که نمیاد از تو خوشش بیاد اگر سطح فکریتو باهاش هماهنگ نکنی ! این تصور را باید تغییرش بدم به یک اتاق مطالعه خوشگل ؛ با دو تا ادم در حال مطالعه و تحقیق ! حالا که این حس را شناختم سعی می کنم یک فکری به حالش بکنم تا ببینیم بعدی چیه ! هی زندگی ؛ من امروز حالم خوبه ! چقدر خوبه که هنوز گنجشکها هستند و هنوز می تونم نوازش نسیم را روی پوستم حس کنم.!! از همه ممنونم.