دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دلم تنگ شده برای حسی که ازدستش دادم ! حسی که نمی دونم چی بود و امشب ازون شبهاست که تمام خاطرات خوب میان و میرن بدون اونکه ذره ای منو شاد کنند و فقط میان و میرن تا دلم را بیشتر بسوزونن و بیادم بیارن که زمان می گذرد و دیگه هیچ چیز بر نمی گردد . جالبه که یاد اوری خاطرات خوب منو بیشتر از خاطرات بد اذیت می کنه ! و اشکم را در میاره! دلم بد جوری گرفته ! دل می تونه بگیره ؛ میتونه تنگ بشه و میتونه بسوزه و احساس الان من ملغمه عجیبی از این سه حس است بدون اینکه بدونم چرا ! بدجوری سردرگمم ؛ یک کاری باید بکنم که نمی دونم چیه ! گیجم ! احساس می کنم از یک دنیای دیگه اومدم و یک تغییر بزرگ تو زندگیم رخ داده ؛ اونقدر بزرگ که کاملا گیجم کرده ولی نمی دونم چیه ! میفهمم تغییر کردم ولی نمی فهمم چه جوری ! همه ذهنم بهم ریخته و همه چیز بدجوری برام عوض شده ! تمام معیارهام ؛ اولویتهام ؛ برنامه هام ؛ و...همه گم شدند . خالی خالیم ! از خودم می ترسم ! انگار رباتی هستم که تازه ساخته شده و برطبق برنامه ریزی اتوماتیک کارهایی را انجام میده ولی من ادم بودم زمانی ! ارزشهایی برای خودم داشتم ؛ من کجام ! من کیم ! هر روز که می گذره از گذشته فاصله می گیرم بدون اینکه به چیز دیگری نزدیک بشم . توی خلا دارم میرم و با اطرافم بطور مبهم ارتباط برقرار می کنم . تنها چیزی که می فهمم اینه که این حالتها نرمال نیست . خدایا ! کمک ! سررشته زندگیم بد جوری از دستم در رفته ! زندگی که اونهمه برنامه براش داشتم و الان هیچ کدوم یادم نمیاد و اگر هم به یاد بیارم ارزش خودشو از دست داده برام ! من چم شده ؟ تو زندگیم من باید نقشی داشته باشم ولی نقشم را گم کردم . کاملا از خودم دور شدم . همه چیز برام غریبه است . کتابام ؛ لباسام ؛ ادمهای اطرافم ؛.... من حالم اصلا خوب نیست. من گم شدم !. من خالی شدم ! چه اتفاقی افتاده ؟ چه اتفاقی داره میافته ؟ چیکار کنم ؟ همه چیز برام رنگ باخته ! ولی چیزهایی میشنوم که قبلا کمتر می شنیدم ! صدای یک گنجشک را راحت تر از صدای اگزوز اتوبوس می شنوم ! یا وزش نسیم را کاملا بر پوست خودم حس می کنم ! یا یک گل یخ زده و یا یک برگ خشک توی جوب اب بیشتر به چشمم میاد تا شلوغی خیابانها و ادمها ! شایدم یک جور سرخوردگیه ؟ نمی دونم !! انگار تو دنیای وجودم ماهها جنگ و ویرانی بوده و حالا قشون دشمن یکباره همه چیز را رها کردند و رفتند . یک جور ارامش بعد از طوفان ! و من ماندم ووجودی که همه چیزش بهم ریخته و از هم قابل تفکیک نیست و باید از اول بازسازی بشه ! بهتر از اول ! ولی از کجا شروع کنم ؟ بهتر نیست کمی بیشتر صبر کنم ؟ ولی یک جورایی وقت ندارم ! همینجوریش 26 سال گذشته و خیلی داشته باشم 40 سال دیگه است ! 40 سال ! چیزی نمونده ! چی می خوام ؟ چی کار باید بکنم ؟ از کجا شروع کنم ؟باید تکلیفم را با خودم روشن کنم. بلاتکلیفم من الان ! از این شاخه به اون شاخه پریدن بس است . فکر کردم اگر اینها را بنویسم شاید به نتیجه ای برسم که نرسیدم ! یا دارم میمیرم یا دارم خل میشم ! هر چی هست نرمال نیست! نه ارزویی و نه برنامه ای برای اینده ! بطور مطلق در حال زندگی می کنم ! حتی اگر خیلی چیزها نبودند نمی تونستم گذشته ام را باور کنم . چه گذشته دور و چه گذشته نزدیک ! الان حتی وقتی نوشته های قبلیم را می خونم هیچ حس اشنایی بهم دست نمی ده ! انگار نه انگار که اونها تراوشات مغز و روح همین ادم سردرگمه ! خیلی وقته این حالو دارم ولی امشب به بالا ترین حد خودش رسیده!

زمانی با دوستانی بودم که همه مددکارهای یک خیریه بودند که خانواده های بی سرپرست راتحت پوشش خود داشت و وقتی باهاشون صحبت می کردم همشون می گفتند که زمانی که شروع به این کار کردند ؛ فکر می کردند چقدر ادمهای مفیدیند ولی بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که این اونهان که به ا.ن خانواده ها نیاز دارند ونه خانواده ها به اونها ! و حالا این منظورشون را می فهمم ؛ چرا که این من بودم که به محبت کردن به پدربزرگم نیاز داشتم ونه اون به من! ولی دنیا پر از پدربزرگها و مادربزرگهایی است که می تونند به من کمک کنند . فقط باید گیرشون بیارم . کسی اسایشگاه سالمندانی را توی تهران می شناسد که به من معرفی کند؟ میدونم زیاده ولی دلم می خواهد یک جا با پیش زمینه قبلی برم ! کهریزک را لطفا بی خیال بشید ! جایی که بتونم وقتهای ازادم را برم و کهریزک زیادی برام دور است . مشکل بعدی اینه که نمی دونم برم اونجا و چی بگم ! یادمه که صد سال پیش یکی بهم گفت که برم بیمارستان و با بیمارهای سرطانی که به اخر خط رسیدند صحبت کنم و من بارها تا در بیمارستانها رفتم و درسته برگشتم !با اینکه اون بهم گفته بود چه جوری فیلم بازی کنم که مثلا دنبال کسی اومدم و ظاهرا طرف مرخص شده و ... ولی هیچ وقت عملیش نکردم.چون خجالت می کشیدم و یا می ترسیدم که طرف بفهمه که دارم دروغ می گم و بروم بیاره ! گرچه به نتایج این کار ایمان داشتم وکمترینش این بود که به استادم بگم من به حرفت گوش کردم. ولی این بار نمی خوام این خجالت و ترس ذاتیم مانع این کارم بشه ! خیلی بده ادم به خودش قولی را بده و عمل نکنه ! البته من در این مورد حرفه ای شدم و به خاطر همین هم این مطلب را اینجا نوشتم که شاید یک روزی یکی از شما ازم بپرسه چی شد ؟ رفتی؟ من که حریف خودم نمیشم ولی حالا در جمع دارم این قول را به خودم میدم ! شاید همراهی هم پیدا کردم و ثابت قدم تر شدم ! من در مورد بچه های بهزیستی تجربه های کوچولویی داشتم ولی فکر می کنم با سالمندان راحت تر کنار بیام چون سرو کله زدن با بچه ها یک نیروی عظیم و ظرف محبتی بی پایان می خواد که من نداشتم!به علاوه کلی قرار قانون داشت که باید عمل می کردم تا شخصیت اونها اسیب نبینه و اونها موجوداتی متوقع نشن و بتونند واقعیت زندگی را درک کنند و این قسمتش سخت بود . وقتی بدونی 90درصد بیماریهای روانی به خاطر اینه که طرف فکر می کنه وجودش برای هیچ کس مفید ومهم نیست ؛ و می بینی چقدر راه برای مفید بودن وجود داره به این نتیجه می رسی که نباید تسلیم شد ! و این خودمم که باید وجودم را برای دیگران با اهمیت بکنم!