دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

یکی از مشکلاتی که الان دارم یک حس عجیب غریبیه که نمیذاره از زندگیم لذت ببرم. یک جورایی یاس فلسفیه ! بدبختی اینه که همیشه در بهترین حالتم سراغم میاد ! و اون اینه ؛ هیچ چیز تا ابد نمی ماند.وقتی که سر کلاس نشستم و دارم از حضور استادی لذت میبرم و حرفهاشو با گوش دل می گیرم ؛ یهو میاد سراغم که تا سه هفته دیگه این کلاس هم تموم میشه و دیگه نمیتونی سر کلاسش بشینی و چیز یاد بگیری ! غم عالم میاد تو دلم و باحسرت بقیه ساعت را می بلعم. احساس خیل بدیه درسته که دل بستن به این دنیا هم زیاد خوب نیست و اطمینان به این جهان کار احمقانه ایه ولی من دارم ازینور بام میفتم ! توی مهمونی یهو دلم می گیره که ممکنه تا سال دیگه هیچ کدام ازین ادمها دور و برت نباشند و تنها تو یک کشور غریب تو سر خودت بزنی ! یعنی بیشترش هم ترس ازدست دادن ادمهاییه که دوستشون دارم و در کنارشون احساس لذت و رشد می کنم. هرچی هست بد دردیه ! اعصاب برام نذاشته ! مثلا از جلسه اول کلاس با استادی که واقعا دوستش دارم یک غمی تو دلمه که اینهم می گذره ! با اینکه می دونم حتی اگر دیگه این ادم را نبینم هر وقت به خودم نگاه کنم تمام درسهاش جلوی چشمم میاد و تمام گفته هاش جزئی از شخصیتم شده ولی از حالا دلم براش تنگ میشه !خیلی احساس بدیه ! بعضی وقتها سعی میکنم از طرف مثبتش نگاه کنم و با خودم می گم اگر همه چیز جاوید بود همه دردها همیشه باهات می موندند!ولی چه فایده من اینجوری خوشی هم ندارم چون در بهترین لحظاتم یک چیزی قلنبه ته دلمه و میگه اینهم بگذرد.!!!!!!!!!می ترسم کارم به هیپی گری و باری به هرجهتی بکشه با این وضعیت.!! ولی از یک طرف باعث شده که هوشیارتر زندگی کنم و لحظه لحظه عمرم را با حواس جمع لمس کنم ؛ چون میدونم انچه رفت دیگر باز نمی گردد.

خسته شدم ! سه ساعت تمام توی ترافیک بودم و تکان نخوردم حالا خوبه دوستم باهام بود . ببینید وقتی که دیگه دو تا خانوم تو ماشین ساکت بشینند اوضاع چقدر وخیمه ! !!!!!!!!!!!!!!!!عملا به هیچ کارم نرسیدم. خیلی بده تا یک بارون میاد همه وحشی میشن و می خوان همدیگر را لت و پار کنند ؛ عملا همه خیابانها ورود ممنوع پر ماشینی بود که خلاف کرده ! طرف میبینه راهش بسته است ولی چون حق خودش می دونه میاد وسط وایمیسته و نمیذاره ماشینهایی که راهشون بازه وبروند! مسافر های پیاده چون مسافر کشهای عزیز فکر استهلاکشون هستند همه خیابان را قبضه کرده اند و یک راه باریک برای عبور ماشینها گذاشته اند که همین ترافیک را صد درجه بدتر میکنه! من خودم ریشه همه این مشکلات را در بی اعتمادی نسبت به دیگران می بینم. اگر پیاده هستم ؛ عقب تر و سر جای اصلی وای نمیستم ؛ چون یکی ده ساعت بعد از من میاد و حق منو می گیره ! اگر سواره ام ؛ هیچ وقت سعی نمیکنم به کسی رحم کنم و فقط من مهمم و کار من واجبه و اگر به کسی راه بدم بقیه هم پررو میشند و متوقع ! اینهمه ادم مطمئنا حداقل یک نفر مسیرش به من می خورد ولی تو این جامعه ؛ بی درو پیکر ، باید احتمال داد که 90 درصد ادمها بدند و اون 10 درصد هم استعدادشو دارند ولی چون تو را می شناسند بهت رحم می کنند. دلم نمی خواد تو این جامعه زندگی کنم !! ولی یعنی زندگی در اینجا اعصاب فولادین می خواهد و اراده اهنین تا همچنان ادم بمونی! نه یک ادمی که از زور فشار انسانیتشو فراموش کرده ! همیشه مردها موجوداتی قابل احترام بودند . سوپر منهایی که در مواقع استیصال به داد من می رسیدند و این همچنان ادامه داشت تا زمانی که در واقعیت باهاشون روبرو شدم. تازه وارد جامعه واقعی شده بودم و گواهینامه گرفته بودم ، یک روز عصر و سط میدان تجریش ، یک ماشین پیچید جلو و من خاموش کردم ، و دیگه ماشین روشن نشد . در حقیقت استارت نمیزد و هیچ صدایی ازش در نمیامد. ماشینهای پشت سر هم که دستشون را از بوغ بر نمی داشتند ، با خونسردی ذاتیم ، بروی خودم نمیاوردم و داشتم فکر می کردم چه خاکی توی سرم کنم.ترافیک سنگین پشت و جلو ! پیاده شدم و کاپوت را بالا زدم شاید پشتیها بفهمند که ماشین خراب است. که خوشبختانه مفید بود چون هر کدوم یک جوری راهشون را کج کردند و با یک فحش ابدار از بغلم رد شدند . با نمک ترین حرفی هم که از یکیشون شنیدم این بود: تو که مکانیک نیستی چرا پشت ماشین میشینی؟ !!!!!!!!!!!!!!! بعدش هم رفتم سراغ مردمی که اطراف بودند و به هر کی می گفتم که لطف کنه و کمک کنه تا ماشین را کنار بکشم . به نوعی جوابی می داد با مضمون به من چه ! البته بعضی از لفظ صریح استفاده می کردن و بعضی می پیچوندند. خلاصه در عرض نیم ساعت سه ربع یک* مرد* پیدا نشد که کمکی کنه !! و من عصبی بودم بیشتر از اینکه در طول عمرم شنیده بودم که دنیا پر از مرده که خلق و خوی جوانمردی دارند و کمک به یک خانوم هم شرط اول جوانمردیه ! از اون به بعد کاملا اعتمادم از اقایون محترم سلب شد و اون تصور ی که از مردانگی و مردی داشتم ، شکست و منم دور ریختمش. و فهمیدم تمام اینها جزو همان افسانه های قدیمیست که در حد همان کتاب باقی مانده و مردهای امروزی فقط ظاهر و اخلاقهای سطحی را حفظ کرده اند. فقط بلدند بگویند من مردم ! هر زمان یک همچین جملاتی را از یکی از اقایون میشنوم تنها می خندم ، بخصوص وقتی که می بینم اون فقط به ظواهر سطحی مردانگی بسنده کرده و یاد گرفته که زور بگه و بله بشنوه! خیلی جالبه که بعدش من با هر کدوم از دوستهای مذکرم این موضوع را مطرح کردم 90% شون می گفتند که حق دارند و وظیفه شون که نبوده ! من واقعا می دونم که وظیفه هیچ کس نیست که کاری برای دیگری انجام بده ولی این را هم می دونم که کمک به دیگران را نباید با وظیفه و قوائد و قانون یکی شمرد! چون هر کدوم مقوله ای جداست و این انسانیت است که گم شده یا اونقدر ازش سواستفاده شده که به صورت حقیقتی سخیف و سطحی در امده ! اونشب اخرش یکی از این تعمیر کارهای سیار ماشین را تعمیر کرد و لی چیزی که درون من شکست هیچ وقت ترمیم نشد و هر چه بیشتر میگذره خراب و خراب تر میشه ! نگید هم که اتفاقی بود چون بعد از اون هم بارها اتفاق افتاد و فقط یک بار یک مرد پیدا شد و تو یک روز بارانی کمک کرد تا پنچری بگیرم ! ولی از صدقه سر متلک اون اقاهه سعی کردم مکانیکی یاد بگیرم ولی توش مثل سیاست خنگم ! چون تا سالها فکر می کردم فرق رئیس جمهور و نخست وزیر تو اینه که نخست وزیر عمامه نداره ولی رئیس جمهور داره ! مکانیکی هم همین طور ! خیلی زحمت کشیدن تا فرق موتور و چارشاخ گاردن را فهمیدم ! ولی ازون جایی که اقایونی که خیاط نیستند لباس می پو شند منی که مکانیک نیستم بازهم ماشین سوار میشم و موقع خرابیش هم کلی تلفن تعمیرکار سیار دارم که بهشون زنگ بزنم تا * وظیفه * شون را انجام بدهند!!!!!!!!!!!!!!