دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

قسمت اول :

خیلی از کارها را توی زندگیم کردم ؛ فقط برای اینکه دلم می خواست وخیلی از کارها را توی زندگیم نکردم ؛ فقط برای اینکه باید انجامشون میدادم . و من و این باید عزیز هیچ وقت باهم کنار نیامدیم ! حتی اگر این باید دستوری بود که خودم برای خودم صادر کرده باشم و جالبه که تخطی از این موارد بیشتر از بایدهای بیرونی و دستورهای دیگران است . پولم را صرف خرید کتابهایی کردم که به عنوان یک فرد باید می داشتمشون و بیشتر اونها هنوز لاش باز نشده و با حسرت کتابهاییرا که دوست داشتم از دیگران قرض می گرفتم ؛ چون پولم باید صرف کارهای مهمتری میشد. توی هر تصمیم گیری اون کاری را که باید می کردم ارجهیت داشت به اون کاری که دلم می خواد. اگر گرسنمه باید خودم را با یک تکه کیک سیر کنم چون این پول را باید تا اخر ماه نگه دارم . اگر شبها دلم می خواست بیدار بمونم و به سکوت شب گوش بدم ؛ باید سعی کنم بخوابم چون فردا باید صبح زود بیدار شم . باید احساساتم را کنترل کنم ؛ باید خوش پوش و خوش ترکیب باشم . باید برم سر کار ؛ باید موفق باشم باید نقاشی کنم ؛ باید برم کوه ؛ باید کارهای عقب مونده را انجام بدم ؛ باید اتاقم را مرتب کنم ؛ باید مودب باشم ؛ باید سکوت را جانشین فریادهای در گلومانده ناشی از ظلم کنم چرا که باید خانم باشم . و حتی مسخره ترین قسمتش ؛ توی اشپزی این باید عزیز تا بحال نگذاشته تا من غذایی بپزم که حداقل خودم خوشم بیاد. می خوام کشک و بادمجان بپزم . این بادمجان و اینم کشک . درحالیکه بادمجانها اماده میشه؛ باید تو زمستون پیاز بخورم خوب اینم پیاز ؛ باید قارچ را در برنامه غذایی داشته باشم ؛ اینم قارچ ؛ این گوجه فرنگیه و کدو حلواییه داره خراب میشه ؛ باید یک فکری به حالشون بکنم . خوب اینم از اینها . این ... و در اخر حتی یک قاشقشم نمی تونم قورت بدم . و این باید عزیز وقتی کلاهی از جنس نون برسرش میذاره وضع شاید بدترم میشه ! نباید به ادمها اعتماد کنی ؛ نباید بخندی؛ نباید بخوری؛ نباید شاد باشی؛ نباید غمگین باشی؛ نباید بخوابی؛ نباید بری؛ نباید بیای؛ نباید... وبر طبق تئوریهای روانشناسی تمام اینها ناشی از تقابل کودک و والد درون است و و براساس نوع خانواده و تربیت ؛ من والدی سخت گیر و بزرگتر از حد طبیعی دارم . والدی که در بسیاری از موارد اجازه جم خوردن به این کودک بینوا نی دهد و درنتیجه کودک درون من سر به طغیان بر می اورد.

و حتی در مقوله احساسی که ملک مطلق کودک است دخالت می کند. ؛ نباید عاشق بشی چون این ادم لیاقت تو را نداره ! وقتی کودکم پافشاری می کند ؛ می گوید من که بهش نمی گم خودت بگو و کودک خجول و ضعیف من که چیزی از روابط اجتماعی سر در نمیاره با حسرت به تمام شدن ارزوهاش نگاه می کنه !و گاهی پیش امده که تمام نیروشو بکار می گیره و تا حدودی پیش میره ولی درست در زمانی که باید تصمیم اساسی گرفته بشه با مکاری هرچه تمام تر دیواری از باید و نباید و ام و اگر میسازد که تمام ان احساسات لطیف ناپدید می شود و یا برعکسش ؛ باید عاشق این ادم بشی ؛ چون از همه لحاظ خوب است و مناسب !و به سرعت کار را پیش میبره و خدا را شکر که در لحظه اخر می فهمه که کاری که بدون همکاری کودک صورت بگیره ؛ عاقبت خوشی نداره !

از نشانه های والد بزرگ خست و پشیمانی است که این کاملا در من مشهود است برای خرج یک تومان هم ساعتها نقشه می کشم و وقتی می خواهم چیزی بخرم اونقدر توی مغازه می مونم و اینور اونور می رم که اخرش با چشم غره فروشنده راهم را می گیرم و بیرون میرم بدون اینکه به این نتیجه برسم که ایا این وسیله برای من لازم بود یا میارزید یا .... و کلیه مسایلی که خرج دارد مثل سفر ؛ سینما ؛ کنسرت ؛ پوشاک و .... که همه و همه خواسته های کودک بیچاره من است. و گاهی که کاری می کنم و یا چیزی می خرم اونقدر غر میزنه و ملامت می کنه که اصلا و ابدا طرفش نمیرم و تمام جذابیتشو ا بین میبره و باز من می مونم و یک کودک دلشکسته !

و این کودک دلشکسته مثل یک اتشفشان عمل می کنه ! دیدید میگن هروقت بچه ای ساکت بود بدونید حتما داره خراب کاری می کنه ! کودک درون هم همینطوره ! می بینی خفه خون گرفته و صداش در نمیاد ولی در عوض برای اثبات وجودش وادارم می کنه در حد مرگ بخورم ؛ بدن اینکه بدنم احتیاج داشته باشه و گرسنه ام باشه ! جنگ و جدال این دوتا پدرم را در اورده ! به دستور والد تو این سرما میرم پیاده روی و موقع برگشت میبینم بعد از یک کاسه پلمبیر دارم ماست وموسیر پرچرب می خورم !! چیزهایی که در حالت عادی نمیشه پشت سر هم خورد و بالا نیاورد ولی من می خورم و اون ته دلم لبخند موزیانه کودکی را میبینم که با چشمهای اشک الود با تمسخر بهم نگاه می کنه و کمی اونور تر نگاه خشمناک مادری را که دستش را به نشانه تهدید تکون می ده ! دیگه تازگیها طوری مسیرم را انتخاب می کنم که توش اثری از کتاب فروشی و سینما و ... نباشه چون میدونم انچه من می خوام مورد تائید والدم نیست و اگر نخرم ؛ کودک مجبورم می کنه دوبرابر اون پول را صرف خرید چیزی بکنم که حتی نمیدونم به چه کار میاد! و یا اینکه در تمام مدت دارم وقتی را تلف می کنم که به دستور والد مال کلی کار مهم است و کودک خسته و درمانده با زیرکی از زیرشون در میره ! و این نکته برام مسلمه که تا کودک نخواهد هیچ کاری انجام نمیشه ! ولی اون مدتهاست که سر لج افتاده و حتی نمی ذاره اون کارهایی را که خودش تایید کرده بود ؛ انجام بدم .

دعوای این دوتا و کشمکش بینشون تمام انرژی بالغ تصمیم گیرنده منو که تا حدودی تحت تاثیر والد خشنم هست را ازبین برده و قدرت تصمیم گیری ازم سلب شده و می دونم تا کودکم را ارام نکنم ؛ هیچ کاری پیش نمیره !

من خودم می دونم که تو رابطه با دیگران و به خصوص جنس مخالف بسیار محافظه کارم وشاید تا حدی ترسو ! و زمانی که پیگیر علتش شدم کسی بهم گفت که ریشه در روابط خانوادگی داره و من خیلی تعجب کردم چون روابط در خانواده مابرپایه عشق و اعتماد شکل گرفته و اون برام توضیح داد که مثلا دخترهایی که برادر بزرگتر دارند در رابطه با مردها بسیار موفق تر هستند تا اونها که خواهر دارند و ولی اونهایی که خواهر دارند به نوعی مستقل ترند از اونهایی که برادر دارند.و حضور دایی و عمو هم به همین ترتیب در شکل گیری زندگی اجتماعی فرد موثره ! و می گفت تو چون در خانواده ای هستی که مردهای همخون مثل دایی و عمو در زندگیت حضور نداشتند و همش یک نام یا صدایی بودند که از صدها فرسنگ انورتر می شنیدی ؛ و حتی دربین همسالان خودت همه دختر بودید ( هر 25 سال در خانواده ما یک پسر بدنیا میاد ) پس به نوعی یک خلائ نامرئی در شخصیتت هست . و من هیچ وقت این حرفها را جدی نگرفتم و حالا که بمناسبتی هر چند دلگیر همه دایی هام در کنارم هستند تازه احساس میکنم یک جایی تو روحم خالی بوده وداره پر میشه ! پر از احساس خوب و اطمینان ! گاهی با خودم می گم جون به جونت کنن یک زن ایرانی هستی که ناخوداگاه از وابستگی به مردی در زندگیت لذت می بره و حالا هم که موجوداتی گیر اوردی که بی قید و شرط دوستت دارند داری لذت میبری ! ولی فکر نمیکنم موضوع اینقدر هم احمقانه باشه ! و من الان که می خوام احساسم را از حضور انها در کنارم توصیف کنم باید خیلی تلاش کنم. یک جور اطمینان قلبی ؛ یک جور احساس پشتوانه داشتن نه برای حمایت بلکه برای زمانی که به کسی نیاز دارم . الان که فکر می کنم می بینم همین احساس را از کودکی تسبت به خاله هام داشتم ؛ در کمترین حدش گوشهایی بودند برای درد دل .که همین کلی کمکم می کرد برای حل مشکلاتم ؛ گاهی بدون اینکه حتی چیزی بهم بگن ! و حالا احساس می کنم راحت تر می تونم خیلی تصمیم ها را بگیرم . چرا که ادمهایی که دوستشون دارم در سرتا سر دنیا پراکنده اند. یک احساس خوب و پر از دلگرمی ! من با اینکه عقیده دارم ادم باید به اون حد شخصیت برسه که بینیاز از موجودات بیرونی باشه و بتونه گلیم خودشو از اب بکشه بیرون ولی اعتراف می کنم که هنوز تا رسیدن به اون حد شخصیت راه زیاد دارم و حضور ادمها در زندگیم نقش موثری دارد و لی باعث رشد وشکوفایی شخصیتیم میشه !

امسال سال عجیبی بود سالی که پر از تموم شدن بود ! تموم شدن رابطه ها به خصوص ! خیلی از ادمها از زندگیم رفتند بیرون به خصوص ادمهایی که توی زندگیم نقشهای موثری داشتند و اگرچه رفتند ولی من فکر می کنم به نوعی تمام شدن رابه ها زمانی اتفاق افتاد که کمترینن لطمه را به من میزد و درست در زمانی رفتند که من انها را درونی کرده و همواره در روح خودم حضورشون را در کنارم حس می کنم. وخودم کاملا متوجه تغییر شخصیت درونی خودم هستم و کاملا احساس می کنم که دارم پوست میاندازم و این سردرگمی الانم مثل زمانیه که دارید لباس عوض می کنید و سرتون توی یقه گیر میکنه و برای چند لحظه جایی را نمیبینید ! بالاخره سرم را بیرون می کشم و لباس جدیدم را می پوشم . لباسی که شاید اولش توش معذب باشم ولی مسلما نو تر و مناسب تر از این یکی است . و تمام این وسواسی که الان دارم همه وهمه به همین خاطر است که اون لباس خوب از اب دربیاد .