دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

دروغ ممنوع

بیایید صادق باشیم...

ادامه

تلفن خانه ما خیلی کم زنگ میزنه چون یک جورایی همه فامیل به هم نزدیکیم . دوستای منم که ترجیح میدن جمعه ها از دست من خلاص باشند .بنابراین وقتی تلفن زنگ زد ههیچ همتی نکردم که اونو بردارم.
شانس مامانم بود که همون نزدیکیا بود.
: بفر مایید
: بله ؟
: شما؟
: مسعود ؟؟؟
: کدام مسعود؟
اسم داییم مصطفی بود ولی اسم شناسنامه ایش مسعود بود که من اصلا به یاد نمیارم که کسی مسعود خطابش کرده باشه.
: اه مصطفی تویی؟
این جمله منو مثل گندم جرقه پروند صداش خیلی بد میامد وقطع ووصل میشد بنابراین مامان فرصت می کرد به من توضیح بده .
؛ میگه مصطفی است ولی صداش را نمی توانم تشخیص بدم .
گوشی را به گوش من نزدیک کرد شاید یادش رفته بود که اون موقع من ۷ سالم بوده و حافظه شنوایی خوبی هم ندارم ولی صدا اشنا بود تن صدای دیگر دایی هام را داشت.

: کجایی تو ؟
: همون جای قبلی .
: هیچ احوالی از مادرت و پدرت می پرسی ؟
:اخبار را دارین؟
: کدوم اخبار امریکا باهاتون راه نیامد یا اینکه رییس را گرفتن ؟
: اخری خوب شما چه کار کردید ؟
این سوال مامانم را جوشی کرد تمام فشار های ناشی از مراقبت از مادربزرگ مریضم و دلهرهای دوری و بیخبری از برادرش با این سوال تبدیل به خشم غیر قابل کنترلی شد .
: ما چه کار کردیم .؟! به ما چه ؟ مگه ما مسئول اونم هستیم اون اگه مسئولیت سرش میشد در مورد اون جوانهای بیچاره ای که ایجا ولشون کرد تا بدون دادگاه اعدام بشن کاری می کرد .
گرفتنش ماهم یک نفس راحت کشیدیم.
:یعنی هیچ کاری نکردین؟
: تو بعد از این همه سال زنگ زدی ببینی ما چه کردیم بدون اینکه اصلا بپرسی شما زنده این حالتون خوبه .
: اخه من خیلی سرم شلوغ بوده
: مگه همه کار های حزب دست توه که در عرض ۱۸ سال نیم ساعت هم وقت ازاد نداشتی؟
: نه من دنبال عقیدم رفتم و
: تو عقیدت برات محترمه ولی وقتی خانواده را که رکن اول جامعه ایرانیه زیر پا میذارید و عشق به اون را تو دل خودتون می کشید چه جوری می خواهید باور کنیم که دلتون به حال کشور و مردمش می سوزه !
:من ..
و تلفن قطع شد و بلا فاصله جلسه خانوادگی تشکیل شد .
مامانم هنوز اعتقاد داشت که نه اون برادر من نبود
بابام می گفت اینا از اون طرف زنگ زدن مزه دهن ایرانیها را بفهمند
خالم می گفت کاشکی ملایم تر با هاش برخورد کرده بودی
اون یکی می گفت حقش بود
دیگری میگفت ولی اون حتما به ما احتیاج داشته که زنگ زده چون الان اونا تو بد وضعیتی هستند شوکه شدند شاید این شوک باعث شه از خواب مصنوعی بیرون بیان پس باید ملایم تر برخورد کرد.۰
.....
از مهشید عزیز (زنانه)متشکرم که نظرش را گفت و بهم لینک داد منهم عقیده دارم که برای انها گروه جای تمام علقه ها را گرفته و فکر می کنم مادرم کاملا احساسی برخورد کرد .
از همه این پنجاه نفری هم که امدند و نظر ندادند متشکرم !!!
این ماجرا در خانواده بایگانی شد تا در روزمرگی هایمون کمرنگ بشه .




بعد از هجده سال

بعد از هجده سال زنگ زد.هجده سال پیش را یادم میاد شبش همه به مناسبت تولد عمه خانوم مهربون اونجا جمع بودیم . می گفت فرداش مسافره برای کارهای شرکت می خواد بره ترکیه. عادت داشتیم به این رفت و امداش.
صبح یادمه وقتی بیدار شدم مامانم با چشمهای اشک الود از برادرم بازخواست می کرد .
: تو نمی دونستی ؟ مگه میشه؟ شماها که همیشه باهم بودید .
: سکوت
من نخودی خانواده بودم پس هیچی به من ربط نداشت و این خودم بودم که بایدهمه چیز را کشف می کردم.عصر همه خانه مادر بزرگ جمع شدیم جایی که میشد با دختر خاله ها به حل معما های خانواده بپردازیم.
: می دونی مشکل چیه؟
: اره دایی جون رفته.
: اینو که من خودم می دونم . مگه بقیه دایی ها نرفتند این چون بیخبر رفته و دروغ گفته همه اینجور دمغند.
: نه اخه اخه جای خوبی که نرفته رفته عراق!!!
اون موقع جنگ بود جنگی که همه فضای زندگی ما رو پر کرده بود و عراق بدترین جای دنیا.
سن کم من در ان موقع نمی گذاشت به عمق این اتفاق پی ببرم.
: ما نباید می گذاشتیم به اون رادیوی لعنتی گوش کنه!
: بابا همه به اون گوش می کنند ولی کسی اونارو جدی نمی گیره!
: همش تقصیره این اقا جون مستبده . برای من که زن شوهردارم شخصیت باقی نمیذاره چه برسه به یک پسر جوون بیست ساله.
: راست میگی تقصیر ماهم هست که هممون سرمون به کار خودمون گرم بود و خوشحال از فرارمون از خونه پدری
به فکر این پسر نبودیم.
:...
:...
سالها گذشت و او به موجود نامرئی خانواده تبدیل شد و حتی زمانیکه شناسنامه ها عوض شد هیچکس به روی خودش نیاورد که ثبت احوال اسمش را در شناسنامه مادربزرگم از قلم انداخته!
ولی همه می دیدند که مادر بزرگ مظلوم من یک زن کاملا سنتی مطیع شوهر اب می شود و اب می شود
و به خاطر این زن نفرت خانواده از این گروه بیشتر وبیشتر می شد.
برای ما تا مدتها این گروه کسانی بودند که ادمهاییرا که مشکل خانوادگی دارند را گول می زنند و پیش خودشون می برنند ودیگر اجازه نمی دهند که همون ادمهای مهر بونی باشند که ما بچه ها می شناختیم.
من خودم اعتقاد دارم زمان نعمت بزرگیست که ما داریم ولی ان سال بر ما چه گذشت مایی که مادر هامون برامون مظهر استقامت بودند جلوی چشممون شکستند چشمهای سرخشون که یادمون نمیره
زمان گذشت ولی مادر بزرگم با غم یار شد چشمهاش دیگه نخندید
کینه توی دل ما رشد کرد کینه ای همراه با ترس
اثری عجیب روی ما موند
یک روز توی دانشگاه توی دستشویی شماره ای روی دیوار دیدم مر بوط به ان گروه که برای تبلیغ روی دیوار توالت نوشته بودند.
انقدر ترسیدم که خودم هم تعجب کردم احساس کردم الان بدبخت میشم ترسی که تمام ناخوداگاه بود ترس از یک شماره تلفن از محیط دستشویی می ترسیدم از فکر اینکه تو دانشگاه عزیزم ادمهای اینچنینی هستند مور مورم شد از فکر اینکه من توی توالتی رفتم که ادمی با اون طرز تفکر اونجا بوده حالم بد شد ولی دلم می خواست زنگ بزنم و فریادهای این چند سال را برسرشان بکوبم ....
حالا بعد از ۱۸ سال زنگ زده
حالم خوب نیست کاش زنگ نمیزد
وقتی بهتر شدم دلم می خواد بیشتر دربارش بنویسم چون فکر می کنم شاید کسانی به خودشون بیان.
صحبتهاش با مامانم هم جالبه
می نویسم
اگر احساس کردید بدرد خوره خواهش می کنم لینک بدید چون من واقعا می خوام نظرات مردم را دربارش بدونم.