-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 بهمنماه سال 1382 02:56
-باید بنویسم چون که احساس می کنم این لحظات زمانی نیست که به راحتی ازش بگذرم اگرچه شاید همش بیهوده باشه ! یک چیزی تو دلم میگه که ممکنه اونکسی دیگه ای را دوست داشته باشه ؛ اون حلقه و اون تسبییح تصادفی نیست . واین تعللش از همه شک برانگیزاننده تره ! یک جورایی با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه ! منم که هیچی ! شاهکارم به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 بهمنماه سال 1382 13:27
اینا رو همون دیشب باید تو دفتر خاطراتم می نوشتم و نه اینجا . یک بحران و نمی دونم چه باید کرد .از در که اومد تو حدس زدم که باید اون باشه . یک کشش خاص و عجیب و این دل نامرد هم نگذاشت و نه برداشت و فریاد زد خودش ! اونقدر بلند که حس کردم همه فهمیدند وبی اختیار با نگاه دنبالش می کردم تا ربطش را به جمعمون بفهمم و وقتی با...
-
ولگردیهای یک دیبای فضول !
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1382 14:38
اول : توی راه : تو اینجا را از کجا گیر اوردی ؟ : یکی از دوستام ادرسشو داد و گفت مال یک خانومیه که بچه هاش خارجند و اینم میره و میاد . و هر دفعه یک سری لباس و خرده ریز میاره و شو میزاره ! : ولی به جون تو از جاش معلومه که من یکی هیچی نمیتونم بخرم ! : نه بابا ! یهو یک چیزی دیدی و خوب بود ؛ میارزه پول خوب بدی جنس خوب...
-
ماندن یا رفتن ؟؟ مساله این است !!
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1382 21:50
فعلا کوچ کردم اینجا تا تصمیم بگیرم اینور بمونم یا اونور !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 دیماه سال 1382 19:33
من هنوز حالم خوب نیست و این دلم اونقدر گرفته که زورش به چشمهام میرسه ! چشمهایی که دیگه نمی خوان اشک بریزند و سعی می کنند چیزهای زیبا ببینن تا شاید حال دلم بهتر بشه ! ازون روزهاست که حوصله هیچ کسی را ندارم حتی خودم رو و نمی تونم تنها باشم ولی اعصاب جمع را هم ندارم .به خصوص ادمهایی که انتظار دارن من مثل همیشه نیشم تا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 دیماه سال 1382 23:45
امشب دلم گرفته و این دیگه به خاطر ادمها نیست . به خاطر خودمه ! نمیگم ادمها برن به جهنم و فکری به حال خودم بکنم ولی هر وقت به خودم میاد میبینم یک گوشه دلم که مال خودمه تاریک و غصه داره ! امشب من با یکی از ادمهای مهم تو زندگیم وداع کردم و می دونم که ممکنه دیگه نبینمش ! در کل زندگی من دو نفر بودند که نقش اساسی و تاثیر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 دیماه سال 1382 11:15
من مرده این مسئولین مملکتیم ! تکیه کلام با حالی دارند همشون ! * ما فکر نمی کردیم که ... و امادگی نداشتیم* با حالیش اینجاست که مثبت و منفی همه چیز به جای این سه نقطه می گنجه ! ما فکر نمی کردیم که برف بیاد و امادگی نداشتیم ! یا ما فکر نمی کردیم که کمکهای مردم اینقدر زیاد باشد و ما امادگی نداشتیم ! این یکی که دیگه مغزم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 18:19
تنها کاری که به ذهنم میرسه و از دستم بر میاد اینه که ؛ با مجروحینی که به تهران منتقل شده اند ؛ کمک روحی کنم . به نظر من انها و به خصوص کودکان نیاز دارند که برای یکی بگریند و درددل کنند و یکی به انها گوش بده ! من این قدرت را در خودم می بینم ! هر چقدر هم که شما برام ایه یاس ببافید . و از همه کسانی که به اینجا سر میزنند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 01:34
سردمه ! دوروزه هر کاری میکنم گرم نمیشم . یک سردرگمی بین بی تفاوتی وغم ! به دورو برم نگاه می کنم . چی ببرم ! نه بهتره برم خون بدم ! ولی من که نمی تونم خون بدم همین جوریش برای یک ازمایش غش می کنم ؛ حالا نیم لیتر هم خون بدم ! نه بابا ! و حالا می فهمم وقتی دست ادم خالی باشه یعنی چی ! این منم که می خوام یک کاری بکنم پس...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 دیماه سال 1382 11:18
تجمع وبلاگ نویسان برای کمک به زلزله زدگان
-
بازهم مرگ !
شنبه 6 دیماه سال 1382 01:23
فقط همین !
-
قسمت دوم : بالغ به کودک
شنبه 6 دیماه سال 1382 00:13
کودک دلبندم می دونم که خسته ای و دلشکسته و اگرچه ما بهت رحم نکردیم و از تمام دلخوشیها محرومت کردیم ولی ازت خواهش می کنم و همینجا جلوی اینهمه ادم بهت قول می دم که روشم را عوض کنم و بیشتر بهت برسم ! و التماست می کنم که دست از انتقام غذایی برداری که دیگه معده ای برام نموده و لباسی که اندازه تنم باشه ! میدونم که تو این...
-
قسمت اول :
جمعه 5 دیماه سال 1382 15:09
خیلی از کارها را توی زندگیم کردم ؛ فقط برای اینکه دلم می خواست وخیلی از کارها را توی زندگیم نکردم ؛ فقط برای اینکه باید انجامشون میدادم . و من و این باید عزیز هیچ وقت باهم کنار نیامدیم ! حتی اگر این باید دستوری بود که خودم برای خودم صادر کرده باشم و جالبه که تخطی از این موارد بیشتر از بایدهای بیرونی و دستورهای دیگران...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 دیماه سال 1382 15:10
من خودم می دونم که تو رابطه با دیگران و به خصوص جنس مخالف بسیار محافظه کارم وشاید تا حدی ترسو ! و زمانی که پیگیر علتش شدم کسی بهم گفت که ریشه در روابط خانوادگی داره و من خیلی تعجب کردم چون روابط در خانواده مابرپایه عشق و اعتماد شکل گرفته و اون برام توضیح داد که مثلا دخترهایی که برادر بزرگتر دارند در رابطه با مردها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آذرماه سال 1382 17:21
می گفتند : معجزه برای خدا کاری نداره و خدا می تونه کاری کنه که دلمون خوش بشه ! ومی گفتیم خدا اونقدر ما را دوست داره که دلمون را نشکنه ولی حالا فهمیدیم که خدا اونو بیشتر دوست داشت که ازین وضعیت بیماری و بیمارستان رهاش کرد و ما را محبتش به ما از نوعی بود که انتظار نداشتیم و انچه برامون خواست این بود که دیگه شاهد زجرش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 آذرماه سال 1382 22:45
ماهی یکبار تمام مشکلات فلسفی اجتماعی سیاسی و ... سر و کله شون پیدا میشه و من می بینم چقدر کوچکم و تنها تو این دنیای به این بزرگی ! ماهی یکبار تمام خاطرات بد و بایدها و نبایدها جلوی چشمم میاد و همش فکر و ذکرم میشه کاشکی و یا اخ اگه میشد ... ماهی یکبار تمام برنامه هام بهم میریزه و اونقدر نا ندارم که سرم را بخوارونم ....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1382 23:41
اینقدر مطلب گذشته ام بی ربط به اوضاع و احوال بیرونیم بود که تنها کسی که توی دوتا دنیای مجازی و واقعی همراهمه ؛ صبح اول وقت زنگ زد و ازم پرسید که ایا حالم خوبه یا نه !با اینکه از خواب بیدارم کرد ( بزرگترین شکنجه ) ولی همین کارش کلی ارزش داشت ! درسته من شدیدا دارم زندگی را سخت می گیرم ؛ با اینکه سعی می کنم اینجا تابع...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 آذرماه سال 1382 16:22
هدف و ارمانی ندارم و یعنی در حقیقت گمشون کردم وشاید این دلیل اصلی همه این سرگشتگیهام باشه ! چرا که این ارمان مشترکه که ادمها را دور هم جمع می کنه و من هدفم را از دست داده ام . هیچ ندارم که به خاطرش تلاش کنم و از این خمودی در بیام . هیچ انگیزه ای ندارم ودچار بی تفاوتی شدم . خیلی وقته که تنها غمها میان تو سینه ام و رسوب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 آذرماه سال 1382 01:01
دلم تنگ شده برای حسی که ازدستش دادم ! حسی که نمی دونم چی بود و امشب ازون شبهاست که تمام خاطرات خوب میان و میرن بدون اونکه ذره ای منو شاد کنند و فقط میان و میرن تا دلم را بیشتر بسوزونن و بیادم بیارن که زمان می گذرد و دیگه هیچ چیز بر نمی گردد . جالبه که یاد اوری خاطرات خوب منو بیشتر از خاطرات بد اذیت می کنه ! و اشکم را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1382 21:33
زمانی با دوستانی بودم که همه مددکارهای یک خیریه بودند که خانواده های بی سرپرست راتحت پوشش خود داشت و وقتی باهاشون صحبت می کردم همشون می گفتند که زمانی که شروع به این کار کردند ؛ فکر می کردند چقدر ادمهای مفیدیند ولی بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که این اونهان که به ا.ن خانواده ها نیاز دارند ونه خانواده ها به اونها !...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1382 20:27
خوب ؛ طبق روال عادی زندگی ؛ یک دوره دیگه از زندگیم هم با همه سختیها و غصه هاش تمام شد و دیگر تکرار نخواهد شد.حاضرم بازهم مریض داری بکنم ولی یک شب تو مراسم عزاداری با این رسوم مسخره اش شرکت نکنم. بابا اگه ابروی پدربزرگم به اینه که استکان لب طلایی با نعلبیکی سرمه ای اورده بشه و استکان ساده با نعلبیکی زرشکی ؛ همون بهتر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آذرماه سال 1382 12:47
دیشب خیلی زود اومدم خونه ! ساعت 7 :؛ بعد از مدتها که سیندرلایی رفتار می کردم و راس ساعت 12 خونه بودم . دیگه بودنم : دردی را دوا نمی کنه و تحمل این مرحله سخته ! دیروز صبح ؛ مامانم تصمیم گرفت که درمان و مراقبت پزشکی را قطع کند ؛ چون اقای دکتر عزیزبه صراحت به من گفت که دیگه کاری نمی تونه بکنه و این داروها و سرمها برای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 آذرماه سال 1382 01:47
ملنگم ! کاملا بی حس ! انگار روی اب خوابیدم و داره منوبا خودش میبره !اونها 60 سال باهم زندگی کردند ! زندگی که شاید هیچ کدام ما تحملش را نداشتیم و از نظرمون نه اون زن ایده الی بود و نه دیگری شوهر مطلوبی ! ولی این زندگی از نظر انها یعنی عشق ! اونها اونقدر عاشق هم بودند که حالا دارند باهم می رند! یکیشون توی ای سی یو و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1382 22:51
بدترین وقت و بدترین ادمی را که میشد برای عاشق شدن پیدا کردم ! وقتی که مجبوری که به کلی ادم روحیه بدی ؛ در حالیکه خودت را هیچ کس حمایت روحی نمی کنه ؛ این احساسهای بی پشتوانه غیر منتظره نیست. پنج ماه است که مادربزرگ ازکارافتاده و پدربزرگ پیری در کما را خانوادگی زفت و رفت می کنیم. راستش در دنیای واقعی اینقدر فشار روم بود...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1382 23:09
می تونید تصور کنید شما از یک غذا خیلی خوشتون میاد ؛ و این خوراکی را کسی برای شما میاورد و بنا به دلایل الکی مثل کمبود وقت و یا فراموشی شما نمی تونید ؛ حتی یک ناخنک کوچولو بهش بزنید! و نکته مهم اینجاست که این خوراکی به مزاج شما نمی سازه و مشکل زاست براتون ؛ ولی شما از رو نمیرید و همیشه یک کوچولو ناخنک میزنید. ولی این...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آذرماه سال 1382 13:22
کلافه ام و پر از احساس متناقض ! باز هم دلم چیزی را می خواهد ؛ که احتمال دست یابی بهش خیلی کمه ! تازه کلی هم می ترسم که دو باره یک ارزوی اشتباه و یک خواسته ای که پوستم را بکند باشه ! بعضی وقتها چقدر دل ادم کوچولو میشه ؛ اونقدر که یک ارزوی کوچولو تمامشو پر می کنه ! عقلم کار نمی کنه ؛ هیچ جور ؛ بمیرم برای خودم !!!یعنی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 آذرماه سال 1382 00:53
یکی از مشکلاتی که الان دارم یک حس عجیب غریبیه که نمیذاره از زندگیم لذت ببرم. یک جورایی یاس فلسفیه ! بدبختی اینه که همیشه در بهترین حالتم سراغم میاد ! و اون اینه ؛ هیچ چیز تا ابد نمی ماند.وقتی که سر کلاس نشستم و دارم از حضور استادی لذت میبرم و حرفهاشو با گوش دل می گیرم ؛ یهو میاد سراغم که تا سه هفته دیگه این کلاس هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آذرماه سال 1382 00:04
خسته شدم ! سه ساعت تمام توی ترافیک بودم و تکان نخوردم حالا خوبه دوستم باهام بود . ببینید وقتی که دیگه دو تا خانوم تو ماشین ساکت بشینند اوضاع چقدر وخیمه ! !!!!!!!!!!!!!!!!عملا به هیچ کارم نرسیدم. خیلی بده تا یک بارون میاد همه وحشی میشن و می خوان همدیگر را لت و پار کنند ؛ عملا همه خیابانها ورود ممنوع پر ماشینی بود که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 آذرماه سال 1382 22:58
هورا یک نفر تا ۲۰۰۰ بازدید کننده ! ولی عملا فکر می کنم ۱۰۰۰ نفرش که خودم بودم و ازون ۱۰۰۰ نفر دیگه هم انگشت شمارند که نظری دادند ؛ پس دلم را زیاد خوش نکنم. ولی نمیشه! اگر می خواستم خودم وخودم باشم تو دفتر مینوشتم کم خرجتر هم بود! وقتی ادم ۳ ساعت از وقت عزیزشو تو این ترافیک تو ماشین خاموش بشینه و یک قدم عقب و جلو هم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 آذرماه سال 1382 00:51
یک روز خوب ! بعد از مدتها ناهار با دوستهام رفتم بیرون !اینها موجوداتی هستند که احساس خوبی در کنارشان دارم . بدی این ماه رمضون اونم ده روز اخرش اینه که خواب و خوراک ادم قاطی میشه ! تقریبا دو هفته ای میشه که زود تر از 6 صبح نخوابیدم و از اونجایی که کار صبح ها را تعطیل کرده بودم تا یک بعد از ظهر خواب بودم و جالبیش...