-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 آذرماه سال 1382 19:31
من نمی فهمم چرا خدا از میان هرچی که می خوام دم دست ترینشو انتخاب می کنه و بهم می ده ! شاید باید تو ارزوهام و خواسته هام دقت بیشتر بکنم.شاید به اونهایی که کمی عمیقتره برسه! جالبیش اینجاست که از بین اینهمه ارزوهای عجیب قریب یا اونهایی براورده میشه که واقعا اهمیتی ندارند و من خودم هم فراموششون کرده ام ویا اونهایی که به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 آذرماه سال 1382 16:14
الو : سلام عروس خانوم! : سلام خاله باز چه خوابی برام دیدی ؟ ( هرهر می خندم ) به جون خودم نه بگی دلخور میشم . باید ببینیش ! اینجوری که نمیشه ندیده ردش کنی ! : حالا مگه طرف چشه که فکر می کنی من ردش می کنم ! نکنه 40 سالشه ؟ : نه بابا 39 سالشه ! : دستش درد نکنه ! خوب مشخصات ؟ ( از زور خنده نمیتونستم درست حرف بزنم ) ببین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 آذرماه سال 1382 14:16
یک سوم زندگی من توی کلاسهای فوق برنامه گذشته ؛یعنی یک جورایی جزیی از زندگیم شده اند . از وقتی که فهمیدم از صبح تا شب صد جا هم کار کنم ؛ با این اخلاقی که دارم پولم از پارو بالا نخواهد رفت ؛ فقط به اندازه ای کار می کنم که شهریه کلاسهام در بیاد و جونی داشته باشم که سر کلاسها حاضر بشم. و این باعث میشه که هیچ وقت فکر نکنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 آبانماه سال 1382 15:32
برای درک بیشتر از سه متن پیش شروع کنید!!!!!!!! خوب این پرونده تا اطلاع ثانوی مختومه شد. دیشب رکورد گریه را در زندگیم شکستم از ساعت ده شب تا سه صبح . شاید خنده دار باشه ولی من در تلخ ترین شرایط زندگیم هم بیشتر از نیم ساعت گریه نکرده بودم ولی دیشب دیگه کاری به کار اشکهام نداشتم . خوب دیشب بالاخره اون دختر را دیدم به نظر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 آبانماه سال 1382 15:22
می دونم که ادم دیگه ای وارد زندگیش شده و من بارها به خاطر همین خدارا شکرکردم ؛چراکه این نشانگر ان است که او توانسته به زندگی بازگردد و اعتمادش را به جهان بدست بیاورد و نه مثل من که هنوز به زمین و زمان با دیده شک می نگرم. ولی قسمت باحالش اینجا بود که دیشب با علم به حضور او رفتم و داشتم می مردم که اون دختر را ببینم....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 آبانماه سال 1382 11:53
از خودم توقع نداشتم . بعد از دو سال ؛ بعد از اون همه دعوا ها ؛ بعد از همه اون اعصاب خوردیها ؛ بعد از همه اون بدبختیها که کشیدیم تا بهم بقبولونیم که ما به درد هم نمی خوریم ؛ دیشب وقتی صداش را شنیدم مثل ملنگها شدم. نمی دونستم چکار باید بکنم . می دونستم که کلی چشم ممکنه منو بپاد تا عکس العملم را ببینه و سوژه ما را از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 آبانماه سال 1382 00:43
دلم یک ادم می خواد . یک نفر که بدون ترس و یا عذاب وجدان بهش فکر کنم . حتی اگر خودش ندونه ! خسته شدم اینقدر که ادمهایی اومدند توی دلم و رسوب کردند ؛ بدون اینکه من بتونم بر عذاب وجدان اخلاقیات غلبه کنم و راحت بهشون فکر کنم. ادمهایی که از یک جنبه وجودشون خوشم میاد. استادان دانشگاه ؛ استاد های زبان ؛ معماران بزرگ ؛ نقاشان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 آبانماه سال 1382 21:53
من کلا از ادمهای چشم سبز زیاد خوشم نمیاد در حقیقت نمیتونم در کنارشون احساس راحتی کنم ! دیروز یک تفسیری از چشم در شعرهای حافظ شنیدم که می گفت چشم سیاه در اشعار حافظ استعاره از رازداری و پرده پوشی است و کلی تعریف و تمجید از چشم سیاه و این حرفها . بعدش توی یک کتاب که داستانهای عامیانه را بررسی کرده بود در مذمت چشم سبز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 آبانماه سال 1382 23:37
وقتی مدت زیادی در حسرت چیزی باشی که می پنداری از دستش دادی خیلی سخته حضور دوباره اونو توی زندگیت باور کنی ! تمام مهمونی امشب برام مثل یک خواب بود ! مثل تمام خوابهایی که این مدت دیدم و ازشون بیدار شدم ولی این یکی خواب نبود باورش برام سخت بود! شکر
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 آبانماه سال 1382 14:43
امروز بعد از مدتها به جایی میرم که برام پر از تناقض است. جایی که در عین اینکه احساس می کنم با ادمهاش سنخیت دارم ولی با هاشون دیگه احساس راحتی نمی کنم ! یکی به من بگه تو دیگه کجا احساس راحتی می کنی که این دومیش باشه !!!!!!!!!! هر کسی هر کاری را با یک سری انگیزه شروع می کنه بعدش وسطش اگه انگیزه هاش کمرنگ بشه یا اونها را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1382 12:18
شما تا حالا با این ادمهایی که فکر ادمها را می خونند مواجه شدید ؟ وحشتناک !!!!!!!!!!!!!!! من بدبخت تا حالا صد بار جلوی این ادمها سوتی دادم ! نمیدونم این موجودات چرا در موارد احساسی مچ ادم را می گیرند. با اینکه می شناسمشون ولی بابا به خدا کنترل فکر خیلی سخته ! یکیشون یک اقای نسبتا مسنیه که عارف و روانشناس محترمیه ! یک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 آبانماه سال 1382 13:34
وقتی میبینی بزرگ شدن چقدر سخته بدترین کار اینه که با یک کوچولو بری مسافرت !!! دنیای بچگی که نتونستی ازش دل بکنی اونقدر بهت نزدیکه که این سالهای اخیر که تلاش می کردی مطابق سن و سالت رفتار کنی پوچ و مسخره میاد . من وفسقلیه با اینکه یک نصفه روز با هم بودیم کلی بهمون خوش گذشت . منو به دنیای کودکیم برد ومن برای جبران این...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 مهرماه سال 1382 12:09
این چند روز به خاطر این همایش کذایی میریم مجلس شورای ملی سابق ! سالن مشروطه !! من عملا اون سخنرانیها را گوش می کنم که بدردم می خوره و بقیش هم تو دوران مشروطه سیر می کنم. برای خودم یکپا مدرس شدم !! محیط خیلی دلنشینیه! درهای رو به حیاط هم بازه کلی همه جا خوشگله !خلاصه کلی به معلوماتمون اضافه شد! فهمیدم که این اقایون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1382 22:48
دلم بدجوری شور میزنه ! نمی دونم چرا ولی انگار یک اتفاقی قرار بیافته و من حراصشو دارم . از طهر اینجوری شدم . اول فکر کردم به خاطر تاخیریه که دارم ولی بعد دیدم اونجا اصلا مهم نیست که من زود برسم یا دیر !!! بعدشم از بس کار داشتم مشکلی نبود ولی از وقتی رسیدم خونه باز روز از نو روزی از نو! دستم میلرزه ! توی دلم ولوله ایه !...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مهرماه سال 1382 12:12
با این کامپیو تر سخته زیاد بنویسم . یواش یواش دارم به زندگی بر می گردم . کلا فصل پاییز و زمستون را خیلی دوست دارم و یکجور سرزندگی خاصی توی این زمانها دارم که کاملا برای اطرافیانی که منو خوب نمی شناسند خطرناک است . منظورم در حقیقت اون دسته از اقایون خودخواهی است که همه اتفاقهای خوب را به خاطر حضور خودشون تلقی می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 مهرماه سال 1382 15:39
احساس می کنم بادوم توی سمنو هستم . همین جوری دارم دور خودم می چرخم یعنی می چرخوننم !مغزم از کار افتاده و هیچ تصمیمی نمی تونم بگیرم . همیشه فکر می کردم برای موفقیت در کاری ۴ چیز به میزان مناسبی لازمه که البته حتما مساوی نیست ولی جمع کلشون باید به یک حد مجازی برسه تا اون کار نتیجه خوبی بده : ۱-استعداد ۲-علاقه ۳-همت ۴-...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 مهرماه سال 1382 17:19
هفته پیش که به خازر مریضیم مثل جنازه تو خونه افتاده بودم خیلی سعی کرئم که کاری کنم از این حال و هوای سگی بیام بیرون ! کتاب جدید خریدم لباسهایی که دوست داشتم پوشیدم این اخراش که حالم بهتر شده بود سینما رفتم کنسرت رفتم هر روز رفتم پارک و در دامان طبیعت نشستم . توی کتاب فروشی ها ول گشتم . گل خریدم و......... ولی هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 مهرماه سال 1382 17:17
یک دوستی دارم که از چهارم دبستان باهمیم . درحقیقت کلاس پنجم که رسیدیم از ترس اینکه بغل دستی تخس سال قبلم پهلوم بشینه رفتم بغلش نشستم و همان شد که الان16 17 ساله تمام جیک وپیکمون باهمه ! اول راهنمایی از هم جدا شدیم ولی کما بیش فاصله افتاد بینمون ولی سال بعدش برگشتم همون مدرسه قبلی که درحقیقت دبستان و راهنمایی را باهم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 مهرماه سال 1382 13:38
یک اتفاق عجیب غریب داره میافته ! در عرض دو روز گذشته بر طبق شمارشگر خود بلاگ اسکای حدود ۳۰۰ نفر اومدن اینجا ! ولی از شمارشگری که اون بالاست می گه ۴۷ نفر توی هفته گذشته اومدن اینجا! که من اینو بیشتر قبول دارم!!!!!!!!! ولی جریان چیه ؟ این همه اختلاف غیر عادیه!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 مهرماه سال 1382 00:39
دلم می خواد بخندم . نه هر خنده ای ! از اون خنده ها که هر کاری می کنی تموم نمی شه ! از اون خنده ها که تو موقعیتهایی سراغت میاد که نمی تونی بخندی ! هیچ کارش هم نمی تونی بکنی ! خیلی وقته از ته دل نخندیدم ! در واقع فکر می کنم این خنده ها مخصوص جمعهای دخترانه است . جمعهایی که سر کوچکترین چیزی منفجر میشه و خندش بند نمیاد....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 مهرماه سال 1382 15:27
چقدر دلم می خواد یک روز صبح از خواب بیدار شم و بگم اخ جون صبح شده ! بگم دیگه خواب بسه ! نگم وای بازم صبح ! نگم لعنت به این زندگی ! نگم چه جوری پاشم و از رخت خواب دل بکنم! پنج دقیقه از وقتم را بیهوده صرف پیدا کردن یک دلیل منطقی برای بلند نشدن و سر کار نرفتن نکنم. دلم یک صبح با انرژی و انگیزه می خواد ! اصلا ساعت بدن من...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مهرماه سال 1382 10:46
تقریبا 90 درصد کارهایی که باید تا اخر تابستان انجام می دادم تمام شد تازه 5 روز هم از پاییز قرض گرفتم.!!!!!!! من تکلیفم را با خودم نمی دونم یک موجود کاملا تنبل و خوشگذران و یک موجود کاملا فعال با هدفهای عالی . ایندوتا اخرش منو خل می کنند.! کار پروژه ام که تمام شد مونده بود دوتا مقاله در مورد پارچه های باستانی که یکیش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 شهریورماه سال 1382 23:40
وقتی می بینی عزیز ترین کوچولویی که می شناسی داره فدای خود خواهی ها حماقت پدر مادرش میشه ! وقتی میبینی او داره تو خانواده ای بزرگ میشه که ساده ترین حرفشون اینه که کاش می مردم از دست شما راحت می شدم ! وقتی میبینی که اون داره توی جنگ و جدال دو نفر که فقط به خودشون فکر می کنند و خودشون را قبول دارند فنا میشه! دلت می خواد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 شهریورماه سال 1382 21:28
کاملا خوشحال وار صبح جمعه رفتم شهر کرد و عصری رسیدم ظهر شنبه برگشتم. سک سک استان چهارمحال و بختیاری !! ولی این سفر به من فهمود که هنوز ادمهای خوب با مسئولیت و فهمیده وجود دارند ادمهایی که وقتی یک سوال ازشون می کنی جوابتو که کامل می دن هیچی هرکاری هم که از دستشون برمیاد برات انجام می دهند. و توی شهرکرد پر از این ادمها...
-
خیلی چیزها است که با عقل و منطق نمیشه حلاجیشون کرد.
پنجشنبه 27 شهریورماه سال 1382 12:52
خیلی چیزها است که مردها هیچ وقت نمی تونند بفهمند یکیش هم حسادت زنانه است حسادتی که وقتی یکی را دوست داری گریبانت را می گیره و راه حلش هم دست مرده مقابلت که با هوشیاری و زیرکی نذاره تو هیچ کمبودی را احساس کنی ولی متاسفانه مردهایی را که من دیدم هیچ کدوم اونقدر عاقل نبودند که از هوشیاری و زیرکی خدادادشون استفاده کنند. من...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 شهریورماه سال 1382 15:44
هورا بالاخره یاد گرفتم چه جوری لینک بغل صفحه داشته باشم. برنامه های زندگی من به دو دسته کوتاه مدت وبلند مدت تقصیم میشن کوتها مدتها 6 ماه و بلند مدتها 5 ساله هستند.البته می دونم تقصیم بندی عاقلانه ای نیست چون دورنگری توش جایی نداره در حقیقت اون 5 ساله ها هم اینجوریند تا 20 سالگی تا 25 سالگی و تا 30 سالگی و...تقریبا تا...
-
دانشگاه ازاد یک اشتباه بزرگ زندگی من
پنجشنبه 20 شهریورماه سال 1382 19:21
امروز دیوونه شدم از دست این دانشگاه ازاد و سیستم ثبت نام احمقانه اش ! من نمی فهمم چرا برای تصمیمهای غلط یک نفر و سمبل کاریه یک نفر دیگه وقت و اعصاب دانشجو و کارمند به هدر بره ! درسته میگن دانشگاه جایی است که برای ورود به اجتماع اماده می شی ! تو دوره لیسانس اصلا معنی این حرف را نفهمیدم ولی حالا که وارد جامعه شدم وهنوز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1382 12:13
یک روز بزرگ . دیشب زیر نور ماه کلی باهاش درد دل کردم بهش گفتم کمکم کنه گفتم چقدر دلم براش تنگ شده گفتم اونقدر چیزهای خوب دور و برم دارم که نمی دونم چه جوری ازش تشکر کنم گفتم من طاقت خیلی چیزها را ندارم گفتم دلم برای استادم تنگ شده و احساس می کنم پشتم خالیه بهش گفتم یک دو هفته است اشکم خشک نشده و همش می ترسم که تمام...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 شهریورماه سال 1382 17:13
کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا. فکر کنم دفعه قبل بود نوشتم کاشکی رنگین کمان دوباره می نوشت. حالا دوباره در . وحی شبانه می نویسد با حال و هوایی متفاوت. این هفته همه چیز بر وفق مراد است همراه با سنگینی جای خالی او.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 شهریورماه سال 1382 18:32
هنوز کمی بی حوصله ام ولی اوضاع بهتر از هفته پیش است دیشب با پوپه صحبت کردم حالش خوب بود ولی اونهم از حرف و حدیث ها می نالید. امروز اتفاق جالبی افتاد این ترم پروژه نهایی دارم و ماییم و دو تا استاد هیچ کدام وقت ندارند ولی هردو موضوعاتی پیشنهاد می کردند که به زمینه کاری اونها بخوره ولی می دانم هیچ کدام هم کمکی نمی کنند...